داخل حیاط زیر برج ساعت ایستادن و به آسمون نگاه کردن
جونگکوک محو دیدن برفا بود که یهو گوله برفی خورد تو سرشبرگشتو جیمینو دید که با خنده یه گوله برف دیگه دستشه
جونگکوک با خنده پشت حوضه وسط حیاط قایم شدو سریع یه گوله برف بزرگ درست کردتا جیمین اومد سمتش فرصتی بهش ندادو گوله برفو پرت کرد سمتش
جیمین با دیدن گوله برگ برف سریع برای دفاع از خودش پشت کردو خندید:
-یا جونگکوکا حساب نیس خیلی گنده بودجونگکوک خندید:
-جبران اون گوله برف بی خبرت بود.یکم با هم بازی کردن که چشم جیمین به زمین افتاد جای رد پا بود. به کوک اشاره کردو پوزخند زد، هردوشون میدونستن کیه
جیمین جلو رفتو شنلو کشید که جسم تهیونگ معلوم شد.جونگکوک برا اذیت جلو اومد:
-اقای کیم تهیونگ داشتن از مدرسه فرار میکردن؟تهیونگ دندوناشو رو هم فشار داد:
-جئون جونگکوک... ههه... فکر کنم بهتره مدرسه یه کلاس
بزاره واسه جلو گیری از فوضولی دانش اموزاجیمین حرصی لگدی به پای تهیونگ زد:
-اخلاق گوهتو عوض کن شبیه اسلایترینا رفتار میکنی تهیونگ حرصی هوفی کشید و جیمینم شنلشو پس داد:
-حالا کجا میری پسر فراریتهیونگ اخمی کرد:
-باید بهتون جواب پس بدم؟-تهیونگگگگگ
هر سه پسر سمت صدا برگشتنیکی از پسرای اسلایترین سمت تهیونگ اومد
تهیونگ لبخند زد:
-بکککک تو هم نرفتیاون پسر کیوت اما جذاب با لبخند دلنشینش جلوی تهیونگ ایستاد:
-حوصله نداشتم برم خونه دوباره برگردمجیمین با دیدن اون پسر که از گروه رقیب اخمی کرد، دست کوکو گرفتو سمت قلعه بردتش.
بعد از چند دقیقه هردو جلوی هم توی سالن پشت میز نشسته بودن
جیمین پوزخندی زد:
-ای دلم خنک میشه موقع مسابقات اینا مجبوری رقیب هم میشنجونگکوک اخمی کرد:
-از کجا معلوم رقیباشون اسلایترین باشن؟ شاید ریونکلاو یا هافلپاف بودنجیمین خندید:
-واقعا چیزی نمیدونی نه؟
جونگکوک ابرو هاشو به نشونه نه بالا دادجیمین ادامه داد:
-ببین به خاطر تاریخ چهار جادوگر همیشه اسلایترین و گریفیندور با هم رقابت میکنن کم پیش اومده با گروهای دیگه باشنجونگکوک که کامل منظور جیمینو فهمیده بود سری به نشونه فهمیدن تکون داد
━━━━━━━━━━━
بازم سلام😁👋
آآآآ گفتم بدک نیس یه پارت دیگه هم بزارم....
اره دیگه😐ووت یادتون نره😊💜و خوشحال میشم نظراتتونو بدونم
VOUS LISEZ
𝑊𝒉𝑜 𝑤𝑎𝑠 𝑡𝒉𝑖𝑛𝑘𝑖𝑛𝑔?
Fanfictionداستان درمورد پسری به اسم جئون جونگکوکه که این همه سال جز افراد ماگل به حساب میومد ولی روزی نامه ای از طرف مدیر مدرسه جادوگری هاگوارتز دریافت میکنه. با ورودش به هاگوارتز کل زندگیش تغییر میکنه و اتفاقایی براش میوفته که همه جور حس داخلش هست... ترس، شج...