کوک برگشت نگاش کرد:
-جایی نمیتونیم بریم که.... میرم تو سالن
بعد از حرفش از اتاق رفت بیرونبعضیا توی سالن بودن بعضیا توی خوابگاه
روی تاقچه پنجره نشست
زانو هاشو بغل کردو به بیرون زل زدحدود چند دقیقه بعد با صدای دختری از فکراش بیرون اومد:
-جونگکوک.... تنهایی چرا؟
بعد لبه سنگ تاقچه نشست
کوک برگشت سمتشو نگاهش کرد
دختر خوشگلی بودناخواسته لبخندی زد:
-تو کی؟
دختر خجالت زده یکم جا به جا شد:
-اوخ ببخشید یادم رفت.... من لی جی ایونم ملقب به ایو.... همه منو با این اسم میشناسن.... حتی معلما هم میگن ایوکوک لبخندی زد:
-اها.... خوشبختم
ایو لبخندی زد:
-منم همینطور
ایو به بیرون نگاهی کرد
کوک یکم فکر کرد برگشت سمت ایو:
-میدونی دقیقا چه اتفاقی افتاده؟ایو یکم اخم کرد:
-ام خب.... اون دختر جز گروه هافلپاف بوده.... الان تو درمانگاهه حالش بده.... ازش پرسیدن کی بوده گفته که....
یکم مکث کرد:
-اونو ندیده ولی خندشو دیده با دندونای خوناشامیش
کوک ترسیده اهانی گفت:
-اون کیه؟ایو شونه بالا انداخت:
-کسی نمیدونه....
کوک از پنجره به بیرون نگاهی انداخت
ایو فهمید ترسیده:
-نترس جونگکوکا حتما سریع پیداش میکنن بعد هم میندازنش زندان مربوطهجونگکوک برگشت سمت ایو:
-امیدوارم
جونگکوک حوصلش سر رفته بود بحثو باز کرد:
-ام چطوری منو میشناسی؟ایو خندید:
-همه میشناسنتون قبلا کسی بهتون نگفته؟
کوک یکم فکر کرد
اون روز جین گفته بود
با اینکه مشغول درس بود ولی شنیده بود
جین گفت بعد از اکیپ تهیونگو دوستاش اونا معروفنجونگکوک سر تکون داد:
-اها.... اره گفته بودن ولی یادم نبودچند دقیقه ای گذشت
از جاش بلند شد:
-من دیگه باید برم.... فعلاایو از جاش بلند شد:
-مراقب خودت باش کوکبعد هم از جونگکوک دور شد
چرا باید مراقب خودش باشه؟
احتمالا سر همون صداها و بالایی که سر دختره اومدههوفی کشیدو برگشت تو اتاق
همه رو تختاشون از خستگی خوابشون برده بود جز تهیونگ که با ورود جونگکوک پوزخندی رو لبش شکل گرفته بودرفت سمت تختش که دید جیمین روش خوابیده
به تخت جیمین نگاهی کرد جین روش خواب بودتازه یادش افتاد جین مال اتاقشون نیس
یکم مکث کرد
رفت سمت در که صدای تهیونگ متوقفش کرد:
-وایساکوک برگشت سمت تهیونگ:
-بله؟
تهیونگ سعی کرد بشینه:
-بیا کمکم کن.... باند روی پهلوم خیسه فکر کنم خون ریزی کرده

BẠN ĐANG ĐỌC
𝑊𝒉𝑜 𝑤𝑎𝑠 𝑡𝒉𝑖𝑛𝑘𝑖𝑛𝑔?
Fanfictionداستان درمورد پسری به اسم جئون جونگکوکه که این همه سال جز افراد ماگل به حساب میومد ولی روزی نامه ای از طرف مدیر مدرسه جادوگری هاگوارتز دریافت میکنه. با ورودش به هاگوارتز کل زندگیش تغییر میکنه و اتفاقایی براش میوفته که همه جور حس داخلش هست... ترس، شج...