همون موقع کوک دوباره حرف زد:
-اون... اون داره یه کاری میکنهجیمین اخم کرد:
-تهیونگ؟کوک غرق صدا بود:
-تکون خوردنشو میشنوم انسانه؟ نمیدونم
سوالی که پرسیدو خودش جواب داد و این باعث تعجب همه شدنامجون سریع اومد کنار کوک نشست سعی کرد کوکو به خودش بیاره:
-کوک حالت خوبه؟ کی داره کاری میکنه؟ کی انسان نیس؟جیمین شک کرد:
-اگه اون تهیونگ عوضی بخواد بلایی سر کوک بیاره زندش نمیرارمیونگی عصبی داد زد:
-چه ربطی به تهیونگ دارههوپ سعی کرد ارومش کنه:
-تهیونگ تو اتاق نیس اتفاقی براش ممکنه افتاده باشهجیمین پوزخند زد:
-شایدم خودش داره اتفاقو درست میکنه؟جیمین به کوک نگاه کرد که به درو دیوار نگاه میکردو عین دیوونه ها زیر لب زمزمه میکرد *میخواد کاری کنه*
نامجون نگاشو از کوک گرفت:
-تو حال خودشه فقط یه چیزی هست که داره اونو کنجکاو میکنه واسه همین عین کسایی شده که هوشیار نیسیونگی بلند شد اومد کنار جیمین روی تختش نشست:
-لازم نیس به مدیر بگیم؟-باید قبلش از زبون خود کوک بفهمیم همه چیو و..
مکثی کرد:
-تهیونگو پیدا کنیم...کوک دوباره با همون صورت ترسناکو خنثاش برگشت سمت بقیه:
-اون تو رخت خوابش نیس.جیمین نگاهی به نامجون کرد:
-یعنی باورم شه نگران تهیونگه؟نامجون نوچی کرد:
-نه اون نگران نیس داره یه چیزیو اخطار میده...هوپ ادامشو گفت:
-یا داره خبر میده... بهتر نیس بریم دنبال تهیونگ؟یونگی به تخت تهیونگ نگاه کرد:
-اجازه نداریم از اتاق خارج شیم یادتون رفته؟جیمین بلند شد رفت سمت کمد تهیونگ شروع به گشتن کرد
نامجون اخمی کرد:
-چیکار میکنی جیمین؟جیمین نوچی کرد:
-تهیونگ یه شنل داره اون اینجا نیس... پس یعنی با اون شنل رفتههوپ بشکنی زد:
-اون یه شنل نامرئی کننده بودنامجون سرشو تکون داد:
-پس به احتمال زیاد تهیونگ حالش خوبهجیمین برگشت رو تختش:
-الان حال رفیق من مهم تره تا اون!
به جونگکوک نگاهی کردن
دیگه صورتش ترسناک نبود خنثی هم نبود
فقط قابل خوندن نبود چیزینامجون اخمی کرد:
-کوک
کوک برگشت سمتش:
-هوم؟جیمین خوشحال به کوک نگاه کرد:
-حالش خوب شد-شاید
نامجون دست کوکو گرفت دوباره به حرف اومد:
-اون صدایی که شنیدی چی بود؟ هنوز میشنویی؟جونگکوک سر تکون داد:
-نه... اون صدا مثل صدای راه رفتن بود ادم؟ نمیدونم خرخر میکرد انگار میخواست کاری کنهنامجون دوباره اخم کرد:
-چرا گفتی تهیونگ نیس؟
کوک یکم فکر کرد:
-... مگه میتونه این ساعت بیرون بمونه؟نامجون هنوزم شک داشت ولی چیزی نگفت:
-نه احتمالا با شنلش
کوک یهو تعجب کرد:
-من گفتم تهیونگ نیسسسسس
انگار تازه به خودش اومده بودیونگی هوفی کشید رفت تو رخت خوابش:
-حالا یه ساعت باید به این اقا توضیح بدیم
جیمین چشم غره رفت:
-مهم نیس... نزدیک صبحه حداقل بیاید این دو ساعت سه ساعت که وقت داریمو بخوابیمهوپ چراغو خاموش کرد نامجون بدون اطمینان رفت تو سر جاش، واقعا چیز مهمی بود
اون باهوش بود میدونست شنیدن همچین صدایی تو همچین مدرسه ایی و رفتارای کوک به علاوه گفتن اینکه *تهیونگ نیس* اصلا عادی نمیتونه باشه
صبح روز بعد همه توی کلاساشون بودن جز تهیونگ
نامجون کم کم داشت به این نتیجه میرسید که واقعا برای تهیونگ اتفاقی افتاده
از دیشب که سر میز حالش گرفته شد پیداش نشد
تصمیم گرفت امروز به مدیر بگه
خواست کوکو با خودش ببره ولی فکر کرد این یه مورد مخفی بمونه بهتره.━━━━━━━━━━━
آم خب ظاهرا قصد دارم یک روز درمیون اپ کنم تا زودتر فصل اول تموم شه :/راستش خودم زیاد از فصل اول راضی نیستم
خلاصه ووت یادتون نره👀💜
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝑊𝒉𝑜 𝑤𝑎𝑠 𝑡𝒉𝑖𝑛𝑘𝑖𝑛𝑔?
Hayran Kurguداستان درمورد پسری به اسم جئون جونگکوکه که این همه سال جز افراد ماگل به حساب میومد ولی روزی نامه ای از طرف مدیر مدرسه جادوگری هاگوارتز دریافت میکنه. با ورودش به هاگوارتز کل زندگیش تغییر میکنه و اتفاقایی براش میوفته که همه جور حس داخلش هست... ترس، شج...