Part one /begining

85 17 18
                                    


+شماره ۲۵
پوشه های توی دستشو مرتب کرد ، با استرس خفیفی از صندلی فلزی جدا شد و سمت در اصلی رفت.
منشی ریز نقش سریع از پشت میزش بلند شد ، سمت پسر جوان رفت و جلوشو گرفت
+اقا...اقا کجا؟

پسر با کرختی فرمشو بالا اورد و به شماره ۲۵ بالا صفحه اشاره کرد.
_مگه روی فرم من شماره ۲۵ زده نشده؟
دختر ریزنقش با اشاره به پسر فهموند که بره کنار میزش بایسته تا بیاد و دختر دیگه ای که ظاهرا شماره فرم اونم ۲۵ بود رو داخل فرستاد ، سمت پسر کلافه قدم برداشت 

تن صداش رو کمی پایین اورد
+شما جزو افراد اصلی نیست شمارتون یعنی در واقع اصلا اسمتون جزو لیست نیست و رسمی اینجا حضور ندارید

پسر هم به تبعیت از منشی صداش رو پایین اورد
_متوجه منظورتون نمیشم من دعوتنامه از طرف خود خانم مندز دارم
+دقیقا بخاطر همون دعوتنامه شما عادی و جزو لیست نیستید
نگاه گیجی به دختر ریز نقش انداخت اصلا منظورشو نمیفهمید
_پس چرا از صبح اینجا منتظر موندم و بهم فرم و شماره دادید؟
دختر نگاه عاقل اندر سفیهانه  ای بهش انداخت
+توی رزومتون نوشته بود ضریب هوشیتون ۱۸۵ هست

پسر که انگار فحش رکیکی شنیده باشه نگاه بد و وحشتناکی به دختر انداخت و سر جاش برگشت هرچند اینکه تغییری در چهره دختر ایجاد نشده نشون از این داره که خشم پسر واقعا روی کسی تاثیر نمیزاره یاد حرف خواهر کوچیکترش وقتی عصبی میشد افتاد .
"
خشم پشه" لبخند محوی رو لبش پدیدار شد چقدر احساس دلتنگی میکرد... احتمالا خیلی بزرگتر شده از اخرین باری که دیدتش. میترسید اگر یه روز خواهرشو جایی ببینه اون رو نشناسه .

نگاهش رو چرخوند و اطراف رو دید زد تقریبا تعداد خیلی کمی مونده بودند و نزدیکای پایان ساعت کاری بود هنوز هم مثل بقیه داوطلبایی که اونجا نشسته بودن نتونسته بود عظمت اون بنا رو هضم کنه .
بحث از عظمت هم گذشته بود چیزی مثل یه تخیل بود فضایی که تماما با تکنولوژی روز پدید اومده بود .

به قدری از کوچکترین چیز مثل صندلی منشی همه چیز به روز بنظر میومدن که پسر حس میکرد این ساختمون هر روز در حال بازسازیه .
هرعکسی که تو اینترنت از اینجا دیده بود در مقابلش شوخی مسخره ای بودند هیچ عکاسی نتونسته بود عظمت این بنا رو تو عکس هاش پیاده کنه.

حتی فکر کردن به اینکه بتونه هر روز تو اینجا پا بذاره و تبدیل بشه به محل کارش میتونست روح پسر رو به قدری تازه کنه که حس کنه دیروز از شکم مادرش بیرون اومده.

پلکاشو روی هم انداخت دلش میخواست تا سپیده دم فردا خیال پردازی کنه و توی تختش از این پهلو به پهلو شه اما الان باید همه تمرکزش رو جمع میکرد همه توانش همه هوشش اصلا دلش نمیخواست خانم مندز بزرگ هم مثل منشی اش نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهش بندازه و بگه "توی رزومه تون نوشته بود ضریب هوشیتون ۱۸۵ هست"

everytime Where stories live. Discover now