مثل همیشه تنها و توی خلوت خودش نشسته بود، مشغول چک کردن فایلهایی بود که براش ارسال شده بود اما همچنان از درد مچش مینالید.
هرسال این موقع همراه لیام توی نمایشگاه بود و بهترین روزای سالش رو میگذروند اما امسال از اون هم محروم بود و شرایط براش طاقت فرسا تر از هر وقت بود.
کمی که به ذهنش استراحت داد یاد هری افتاد و نگران شد که تا الان کجا مونده، تا خواست دست به گوشی بشه و بهش زنگ بزنه صدای در رو شنید که ندای اومدن هری رو میداد.
طبیعت خواهرانهش امر میکرد در اون لحظه حسابی بازخواستش کنه اما خسته تر از اینها بود؛ پس سکوت کرد و منتظر حرفای هری موند.
بعید بود شرمسار باشه اما عجالتاً سرش رو پایین انداخته بود تا از بحثهای احتمالی کمی پیشگیری کنه._خب؟!
اولین کلمهای که از دهن کامیلا بیرون اومد، هری رو متعجب کرد
+خب که چیزه...راستش واینمیخواست قصه تعریف کنه و اخرشم کلی دروغ سرهم کرده باشه پس نه همهی حقیقت رو اما تصمیم گرفت بخشیش رو صادقانه به خواهرش بگه
+راستش من امشب یک کله خری بزرگ کردم و کسی که مدتها بهش علاقه داشتم و توی فکرم بود رو بوسیدمچشماش رو بست و تند تند گفت؛ کسی چه میدونست منظور هری از مدتها سالهاست؟
واکنش خواهرش خنثی تر از تصوراتش بود، نفس عمیقی کشید و کمی سر تکون داد
_چه واکنشی داشت؟+نزاشتم به اونجا برسه فقط فرار کردم
به بامزگی کار برادرش خندید و مهربانانه نگاهش کرد
_خوبه که نزاشتی حرف توی دلت بمونه هری بهت افتخار میکنم، امیدوارم اون شخص جواب مثبت بهت بده و اگر هم نداد... متاسفم من با دومین نفری که باهاش رفتم تو رابطه ازدواج کردم و توی این مسائل مشاور خوبی نیستم+نمیخوای بپرسی کیه؟
_وقتی قراره جواب سربالا بدی و اخرش به دعوا و ازدواج یهویی من ختمش کنی، نه واقعا خواهان این بحث نیستمعینک دور مشکیش رو دراورد، روی میز رها کرد و با وسایلش به اتاقش رفت
حالا افکار مشوش هری براش باقی موندن و استرس درونی از واکنش لویی...
دیگه چیزی براش مهم نبود؛ یا به دستش میاورد یا برای همیشه از دستش میداد
.
.
.فردا آخرین روزی بود که توی برلین میموندن و هنوز هم زین هیچ نمیدونست قراره برگردن یا جای دیگهای هم برای رفتن هست.
چند روزی که توی برلین مونده بودن براش خسته کننده بود و کارش رفتن مسیر هتل تا نمایشگاه بود.روز اخر نمایشگاه بود و زین با دل سیر تمام جاهاش رو گشته بود و با خیال راحت به هتل برگشته بود، لابی خلوت تر از همیشه بودبخاطر همین ریسکی کرد تا بره و از قسمت پذیرش شماره اتاق لیام رو بپرسه.
کمی تعلل کرد اما آخر سر بیملاحظه کارش رو کرد.
YOU ARE READING
everytime
Fanfictionهر چه بالاتر روی و هر چه عاشق تر شوی , از نظر آنان که پروازِ عشق نمی دانند کوچکتر به نظر خواهی رسید...!