Part eight/stingy

15 6 17
                                    

یک بار صدام کنی، صدبار به طلبت میام.
.
.
هوا تقریبا تاریک شده بود و بنظر میومد همه رفته باشن.
اما این باعث نشده بود حس خستگی کنه و یا از کار دست بکشه.
چشماش میسوختن و انگشتاش دیگه نای نوشتن نداشتن اما کمتر اهمیتی بهشون میداد.

_چراغو روشن کن، کور میشی

نور اتاق رو روشن کرد و روی یه صندلی مقابل میزش نشست
_میشه سرتو از توی اون برگه های مزخرف درآری و به من توجه کنی؟
خودکارش رو روی میز کوبید و برگه هاشو مرتب کرد

+فردا برو ملاقات زن نایل فکر میکنم خیلی وقته کسی بهش سرنزده باشه
_اتفاقا دیروز نایل رفته بود دیدن کمرون
+بعد از اینهمه مدت احتمالا رفته بود سیم دستگاه هارو بکشه تا یکباره راحت شه

_بیخیال لیام،کی میخوای دست از لج و لجبازی باهاش برداری؟!

+جوری تظاهر نکن که از هیچ چیز خبر نداری اون سالهاست که دیگه
برای من ارزشی قائل نیست، با کسی که از من متنفر بود ازدواج کرد، جدیدا کم کاری میکنه و خیلی وقته حتی یه قدم مثبت هم برای ما برنداشته
اگر تا الان هم اینجا مونده بخاطر ادا کردن دِینیه که به گردنم گذاشته

_احساس مالکیتت رو از روی آدما بردار! همه متعلق به تو نیستن،اون
همیشه رفاقت و برادری رو در حق تو تموم کرده
میدونی چیه؟همه ی اینا از اینکه اینروزا هیچ زندگی نداری نشئت میگیره، همه چیزو برای خودت حروم کردی و هیچکس رو کنار خودت نداری یه زندگی پیدا کن لیام، یه امید برای ادامه دادن لازم داری مغزت سیاه شده

+احیاناً حس نمیکنی کسی که مانع زندگی کردن من شده خودتی؟
_من خیلی وقته یه زندگی با هدف برای خودم پیدا کردم و کسی رو کنار خودم دارم تا بتونم ادامه بدم

+مغز من جایی براش نداره
_بیخیال انقدر احمق نباش این صرفاً به معنی یه معشوقه نیست
+من فکر میکردم من اون آدمم، ولی لعنت بهش مشخصه که من نبودم
پوزخند صدا داری زد و از روی صندلیش بلند شد

_اتفاقا بودی، اما دیگه نه
گفت،دستی به لباساش کشید و از اتاق خارج شد

.
.
.
برخلاف انتظارش اون سالن شلوغ تر از همیشه بود و اینبار برعکس هربار ادم ها باهم حرف میزدن و صدای صحبت هاشون توی فضا پیچیده بود.

غرفه های کوچیکی در کناره ها برپا شده بود و حضار گاهاً با چشم خریدار و گاهاً برای سرکشی نزدیک غرفه ها میشدن.

هرکسی همراه یا دوستی کنارش داشت و دونفره یا چندنفره هم قدم شده بودن.

بین همه اونا بازم زین بود که تنها و دست به جیب اطراف سالن قدم میزد و چشم میچرخوند تا یه آشنا ببینه، احتمالا سر خانم مندز شلوغ تر از این حرفا بود که بتونه جویای احوال زین بشه
همینطور دست به جیب و بی رمق قدم میزد که دستی روی شونش نشست
_فاک!

everytime Where stories live. Discover now