part three / he is a legend

29 11 7
                                    

بار اول که دیدمت
چنان بی مقدمه زیبا بودی
که یادم رفت
باید عاشقت میشدم....
👤ناشناس




چندساعتی میشد که توی اتاق کارش نشسته بود و توی این مدت جزئیات اتاقش رو ، زیر و رو میکرد.

هنوزم نفهمیده بود چرا پین اونروز به جای معرفی کردن خودش به پسر بی اعتنایی کرده بود .
نگاهی به اطرافش انداخت و اون مکان رو ارزیابی کرد.

اتاقش توی قسمت دانشجوها بود و کنار اتاقش محل کار دانشجو های تازه کار بود که داشتن به صورت گروهی روی پروژه هاشون میکردن. یاد دوران دانشجویی خودش افتاد و لبخند ملیحی زد.

هیچوقت اندازه این دانشجوها امکانات در دسترسش نبود. همیشه با حداقل شرایط کاراشو راه مینداخت و هیچوقت یه وسیله تخصصی توی دست و بالش نبود ، با غیر حرفه ای ترین چیزا کَنکاش میکرد.

«اگه موتور پرنده رو توی این قسمت قرار بدیم ریسک بزرگی کردیم ، تحمل وزنش نسبت به بال ها سخت تر میشه و تعادل پرنده از دست میره»
صدای بلند پسری که در حال بحث و مجادله بود توجهش رو به خودش جلب کرد.

از اتاقش خارج شد و سمت صدا رفت. گروهی از دانشجوهارو دید که سخت مشغول بحث بودن.
هرکدوم نظر متفاوتی میدادن اما بنظر میومد رهبری شون کاملا به دست اون پسره.

«با چه استدلالی ازم میخوای که این ریسک رو بپذیریم و موتور رو اینجا قرار بدیم؟»
پسر گفت. «تعادل برقرار میشه چون دوربینی که کار میزاریم برابری میکنه با وزن دوربینمون»

_وزن پرندتو نباید کاملا روی موتور متمرکز کنی ، باید روی وزن بال هات و دوربینی که ازش حرف میزنی هم حساب کنی . ریسک پذیری شرط بزرگیه

با صدای مستحکمی گفت و سمت تخته ای که اونجا بود رفت

_دقیقا همینطوری که طرح رو کشیدی. طرح ات درست پیش رفته حدودا اما معادلات حقیقی ات فاصله داره با چیزی که تصور کردی

دقیق توضیح میداد و با ماژیک به طرحی که روی تخته چسبونده شده بود اشاره میکرد.

+من با معادلاتم پیش رفتم، چیزی از روی تصور نبوده همه اینا باهم مطابقت داره و قرار دادن تمرکز روی وزن موتور لازمه

_این یه ماشین کنترلی نیست پسر ، یه پرنده است
  ذهن توانمندی داری اما نیاز داری فاصله تصور و
ایده آلتو با حقیقت توانایی ات به حداقل برسونی
در ضمن شما یه گروهید و نیازمند کار گروهی هستید
رهبری خیلی خوبه اما سعی نکن همیشه موج رو کنترل کنی و به همگروهی هات فضای تنفس بده

زین با ارامش گفت و با لبخند ازشون دور شد و به اتاقش برگشت.

ююююююююююююююююююююююююююю
_اون امشب با اولین پرواز داره خودشو به نیویورک میرسونه ، اهمیت اون پرنده براش بیشتر از چیزیه که فکر میکردیم

everytime Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt