𝕲𝖎𝖗𝖑 𝕺𝖋 𝕿𝖍𝖔𝖚𝖘𝖆𝖓𝖉 𝕱𝖆𝖈𝖊;
شروع داستان؛
(اینجا داره تو دفتر خاطراتش الکس براش مینویسه)
اهم...خب سلام...
لوکاس برل هستم...
ملقب به لوکی....
خب من سه سالو نیم سالمه
پس نتیجه میگیریم خودم تو دفترم چیزی نمینویسم
کسی که داره مینویسه الکسه...
بهترین دوستم...
عام..از امروز میخام هر اتفاقی افتاد بدم الکس برام بنویسه...میگن خوبه...نمیدونم...
عاها راستی...من دختره پولدار ترین مرده فرانسم...
اسمه بابام ویلیامه...ویلیام برل...
یه داداشم دارما...از اون قد بلنداش...خیلی خوشگله...ولی خب با من مهربون نیست...من با اینکه سه سالمه خیلی میفهمم...اینو خوده الکس بهم گفته...
یه مامان دارم...اسمش ولانگره
خیلی جدیه،همیشه هم میگه از اینکه منو به دنیا آورده پشیمونه...میدونی دلم میخاد حسرتمو به دلشون بزنم...نمیدونم چرا... ما یدونه عمارته خیلی بزرگ داریم...که من اصلننن از رنگایه زشتش خوشم نمیاد...همه جاش طلاییه خببب...
خب بگزریم...
من بعده سه سال زندگی که داشتم از خونه اومدم بیرون...تنها نه هاااا با خانوادم
اومدم فیلیپین
یه خونه ساحلی گرفتیم
اینجا با الکس آشنا شدم
همسایه بغلیمونه
از پنجره میاد تو
چون مامانم دعواش میکنه،به من میگه الکس میخاد با من دعوا کنه
ولی من اصنم همچین فکری نمیکنم خب:/
عاخه میدونید الکس خیلی جیگره
و منم مطمعنم بزرگ بشه
با یه جیگری مثه خودش ازدواج میکنه😂
خب دیگه اینم از امروز...الکس چون باید بره کسی نیست تو خانوادم برام بنویسه پس تمومش میکنم خدافس دفتره عزیزم....--------------
شخصه سوم...*
الکس دفتره لوکاسو بست و گذاشت تو کشوش
لوکاس:الکس فردا میشه بازم برام بنویسی؟
الکس؛لوکی کوچولو میخاد براش بنویسم نه؟!
لوکاس:اوهوم
الکس؛بدو بیا بغلم یه بوس بده بهم تا ببینم چی میشه
لوکاس:اومدم
چند دیقه همو بغل کردن و بعدش الکس بعده خدافظی با بهترین دوستش از پنجره رفت بیرون...
لوکاسم با عروسک تاتاش(عروسک Bt21تهیونگ،اینجا فقط یه برنامه کودکه)رفت پایین تا از سامانتا(خدمتکارشون)
خوراکی بگیره بخوره
بعد از اینکه خوراکیارو گرفت رفت و برنامه کودک مورد علاقشو داد سامانتا براش گذاشت....یک روز بعد اتاقه لوکی*
لوکاس همون طور که تاتا بغلش بود و سرش رو پایه الکس بودو الکسم به تخته لوکاس تکیه داده بود
گفت:الکسم
الکس:جانم لوکی
لوکاس:میای فرار کنیم؟!(بچه ها با لحن بچه گونه میگه لوکاس اینارو...کلا سه سالشه،میدونم زیادیه ولی خب...شما ببخشید)
الکس؛یعنیچی لوکی؟!
کجا بریم اصن؟!
لوکاس:نمیدونم،ولی اصلن دوست ندارم اینجا زندگی کنم خب...
الکس؛ میدونی که اگه بریم راه برگشتی نداری؟!
لوکاس:اوهوم
الکس؛مطمعنی لوکاس؟!
لوکاس:اوهوم
الکس:باشه بهش فکر میکنم
لوکاس رفت مثه چی بغلش کرد
لوکاس:مرسسسسسسسسسسسییی
الکس؛خواهش قشنگم...تو فقط خوشحال باش،هر کاری بگی میکنم...
__________________
لوکاس بعده یک هفته
تونست الکس رو رازی کنه
الانم داشت وسایلشو جمع میکرد
و کی از ولانگری(مامانشه،اسمشو گفتم ولی الانم گفتم بگم)که پشته دره اتاقه دختره خودش وایساده بود و رفتنشو تماشا میکرد خبر داشت؟!
درسته،هیچ کس
--------------------
خلاصه بگم...
یه دختر یتیم شد
یه پسرم همین طور
خانواده ها ناراحت شدن...(البته اگه ولانگرو در نزر نگیریم)
ولی...اونروز قلبه یه دختر شاد شد...
برایه اولین بار بهخودش افتخار کرد...بلخره،بهترین رفیقشو رازی کرده بود...------------------------------------------
های....
لوکاسم...
خوشبختم باهاتون...
یه چیزی...شخصیت داستان اسمش با من یکیه ولی نه اشتباه نکنید خودم نیستم....
گشادیم میومد یه اسمه دیگه بزارم.....یونو!؟
الکس...راجبش بخام بگم از بچه گی پیشم بود...یعنی الانم بغلمه😂🚶🏼♂️
گفتم اینم بیارم تو داستان...
راستیییییی
اعضایه بی تی اس تو این داستانن....
پس ارمیا...حمایت کنید....
خب زیاد زر زدم...
میرم...اگه میشه ازم حمایت کنید...اولین داستانمهخدآفس....؛)♡
YOU ARE READING
𝕲𝖎𝖗𝖑 𝕺𝖋 𝕿𝖍𝖔𝖚𝖘𝖆𝖓𝖉 𝕱𝖆𝖈𝖊...
FanfictionGirl of thousand face... خلاصه داستان...؛ سه سالش بود... از خونه فرار کرد... رفت جایی که نباید میرفت... بزرگ شد... فروخته شد.... عاشق شد.... و...... -Supernatural -Biography -Crime -Omegaverse -Comedy وضعیت؛در حال اپ... نویسنده:𝑳𝒐𝒌𝒂𝒔 کاپل؛Girl...