کاور ادیت نزدم اینو گذاشتم*
لوکاس رفت...برا همیشه از خانوادش جدا شد...و جایی رفتش که نباید میرفت...
ولی رفت...
سرنوشت دستهخوده آدم نیست...
ولی بعضی اوقات خودت تعیین میکنی چیکار میخای بکنی...
و لوکاسم همین کارو کرد...
دختره سه ساله ای شد که فرار کرد...و از سرنوشته خودش خبر نداشت...
الکس...
شاید بگید اون یه بازیچس...
ولی نه...الکس کسی شد که زندگیه یه دخترو نجات داد...
و به اینم فک کنید که اون دختر سه سالشه...پس هیچی نمیفهمه...بجز آزار.. الکس اذیت شدنه اون دختر رو دید....
سو...نتیجه میگیریم...لوکاس الکسو بازیچه داستانه خودش نکرده...
-------------------------------
فلش بک چند دیقه قبل از فراره لوکاس؛
لوکاس: اوففف ساعت سه صب کی از خونه فرار میکنه من خابم میاد الان اههه...الکس خیلی پروعی(عه بچه رو چیکار داری😐😂حالا خوبه خودت گفتی)
خب کیفم کجاست عاها عاره تو کمد...
لوکاس؛خب همه چی امادس...اینم از دفترم...
بریم که رفتیم...
و با کمک الکس از پنجره رفت بیرون......
پایان فلش بک*
_____________________
الان هوا داشت روشن میشد و الکسو لوکاس دنباله یه هتل بودن...
رفتن قسمت بزرگه شهر...فیلیپین واقعن (حاجی شهره یا کشور؟!😂من نمیدونم یکی بگه بهم)بزرگه...و البته شلوغ...و بلخره از مرکز شهر اومدن بیرون...اونجا واقعن شلوغ بود...حتی با وجود اینکه چهار صب بود...
خداروشکر اوندونفر جوری کوتوله بودن که هیچ کس متوجه شون نمیشد...
خلاصه بگم براتون اون دونفر الان دمه دره یه بار بودن...یعنی داشتن رد میشدنا ولی با چیزی که دیدن رنگ به رخسارشون نموند....
______________________
الکس با چشمای قلبی؛این واقعیه؟!
لوکاس با ترس:اره مثه اینکه...
الکس؛بریم توش؟!
لوکاس:هیولا میولا نداره؟! یهو نیان بخورنمون...
الکس:لوکی نترس هیولا وجود نداره
لوکاس؛نمیگفتیم میدونستم...
الکس:مشخصه
لوکاس:الکسسس با من بحث نکن...میریم یا چی؟!
الکس:اکی بریم بریم.....
____________________________و بعله....اون دونفر...جایی نرفتن جززززززز....باره
کارنتر...(باری که وجود خارجی نداره فقط تو فیکشنه بله😔)
لوکاس....جایی رفت که نباید میرفت....و خب کی خبر داشت که قراره اون جا چه اتفاقی براش بیوفته؟!
هوم هیشکی...
الکس...فقط کنجکاو بود...همین...
وخب هممون حداقللللل یه بار شده کنجکاو بشیم و کاره اشتباهی بکنیم...
اره دیگه...اینم کرد...فقط نمیدونست که قراره چه اتفاقی اونجا براش بیوفته....سو...تو پارته بعد میفهمید....
...لایکو کامنت فراموش نشه...
میدونم کم بود...
خستم فقط همین...
خدآفس 🖤🌊
ESTÁS LEYENDO
𝕲𝖎𝖗𝖑 𝕺𝖋 𝕿𝖍𝖔𝖚𝖘𝖆𝖓𝖉 𝕱𝖆𝖈𝖊...
FanficGirl of thousand face... خلاصه داستان...؛ سه سالش بود... از خونه فرار کرد... رفت جایی که نباید میرفت... بزرگ شد... فروخته شد.... عاشق شد.... و...... -Supernatural -Biography -Crime -Omegaverse -Comedy وضعیت؛در حال اپ... نویسنده:𝑳𝒐𝒌𝒂𝒔 کاپل؛Girl...