𝐿𝑜𝑘𝑎𝑠
از کمد بیرون اومدم...و لبخند همیشگیمو زدم...(عه مود)
رفتم بیرون...
هانا گوشمو گرفت...و منو کشوند تو اتاقه آرایش...گفت؛ هرزه عوضی حالا از دسته من فرار میکنی هاا؟!
چرا میخندی هااا مگه الان نباید گریه کنی نباید التماس کنی هااا؟!
الکس از حموم اومد بیرون
الکس؛هانا مثه اینکه از التماس کردنه بقیه خوشت میاد...میدونی مرض داری؟
خاصتم بگم بدونی برو یه تیمارستانی چیزی بابا روانی...
*و از اتاق با حوله رفت بیرون*
هانا؛الان این چی گفت؟!
لوکاس؛ به من چه
هانا؛خفه شو هرزههههه
لوکاس؛برو بابا جیغ جیغو... ایش...
میخاستیمثلن لباس تنم کنی...
هانا؛اوه اوههه برا هزره شدن چه مشتاقی
لوکاس؛هر طور دوست داری فک کن...من به چپمم نیس...از اون روزی که پامو اینجا گذاشتم میدونستم قراره همچین اتفاقی برام بیوفته...
هانا؛ میدونی چیه لوکاس تو...
که در باز شد و عاقایه چوی اومد تو...اون با من مهربونه...ولی خب وقتی مست بشه هممون بد میبینیم...و الانم دیقن همون اتفاق افتاد...عاقایه چوی...مست...تویه چهارچوب در وایساده و با نگاهی که شهوت ازش میباره داره به زنش نگاه میکنه...و بعله...زنشو هول داد رو تخت و خب من نمردمو یه پورنه به شدت سکسی دیدم...آه چی دارم میگم خداییش...قشنگ این دو نفر جلو یه بچه سیزده ساله اون منم دارن همو میکنن...؛/
ایش...برم بابا...
بیخیال بلند شدم و رفتم سمته در...
لوکاس؛هیونا من رفتم سانا درستم کنه...
هانا؛آه...آه.. ته...با...باشه...لوکاس...برو برو....
لوکاس؛ اکی خدافس...
اومدم بیرون...آه خیلی اینا چندشن...خداییش حالم بد شد...حتی فکره اینکه قراره منم از اینا بشم برام سخت بود...
انقد به این چندشا فک کردم نفهمیدم کی رسیدم به اتاقه سانا...
درو باز کردم...دیدم داره یه پسره مو صورتیو آرایش میکنه...رفتم رو صندلی بغله اون یکی اینه نشستم...
نگاش کردم...تغریبا بهش میخوره پونزده شونزده سالش باشه...البته به چپم...
سانا؛لوکی چیشده؟!
لوکاس؛ هیچی دارن شوهرم میدن...
سانا؛درست زر بزن بفهمم چی میگی
لوکاس؛یه خبره خوش...لوکاس برل داره تو شبه تولدش هرزه میشه...قشنگ نیس نه؟!
سانا؛چ...چی میگی لوکاس..تو سنت خیلی ک..کمه
لوکاس؛بلخره اخرش که باید هرزه میشدم نه؟!
نمیشدم؟!
سانا؛وای قلبم درد گرفت جیمین بلند شو برو لباستو بپوش من برم قرصامو بخورم
(من یه زری بزنم...جیمینو اینجا به خاطر داشته باشید بعدا...یعنی خیلی بعد هااااا براتون معرفیش میکنم فعلا زوده)
جیمین؛سانا خوبی؟!
سانا؛اره اره...تو برو لباس بپوش خوشگل ترین لباسم ور دار بیار برا لوکاس...
جیمین؛عا باشه...راستی سلام لوکاس من جیمینم...
دستشو برام آورد جلو که دست بدم..
لوکاس؛های..منم لوکاسم..ملقب به لوکی...
و دست بهش ندادم...الان هیچی به چپمم نبود...که چی بیام با یه هرزه دیگه آشنا شم؟(هوی گاووو نمیشناسی راجبش زر نزن جیمین رقاصه ببخشید من باز زر زدم)
دیدم رفت از جلوم...سرمو گذاشتم رومیز و به سانا نگاه کردم...
مشخص بود ولش کنی میخاد بشینه زار زار گریه کنه...اوف...
جیمین؛لوکاس بیا اول اینجا بشین سانا توعم بیا میکاپش کن
جیمین؛لوکاس این لباسارو میزارم رو تخت
لوکاس؛اکی...
یکی درو بازکرد...
اوه...اوه...از اون کله گنده ها بود...اومدن جیمینو بردن...سه نفر بودن...البته به چپم...اوف...
سانا؛لوکی...نمیدونم چرا...ولی خیلی ناراحت شدم...تو خب تنها کسی بودی که به حرفام گوش دادی...با اینکه بچه بودی...کمکم کردی به عشقم برسم و....
_____________________
خب خب باز من اومدم...به این وضعیت عادت کنید چون شخصیتا هی زیاد میشن..یونو؟!
کیم سانا...
ملقب به سانی میکاپر(جررر😂💔)
سن؛23
جفت؛کیم جونگ هی(نمیدونستم کیو بیارم وسط اینو گفتم)
عکسش*
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝕲𝖎𝖗𝖑 𝕺𝖋 𝕿𝖍𝖔𝖚𝖘𝖆𝖓𝖉 𝕱𝖆𝖈𝖊...
FanficGirl of thousand face... خلاصه داستان...؛ سه سالش بود... از خونه فرار کرد... رفت جایی که نباید میرفت... بزرگ شد... فروخته شد.... عاشق شد.... و...... -Supernatural -Biography -Crime -Omegaverse -Comedy وضعیت؛در حال اپ... نویسنده:𝑳𝒐𝒌𝒂𝒔 کاپل؛Girl...