𝄞 Chapter 2𝄞

462 148 54
                                    

با نزدیک شدن به شب، برخلاف سرمایی که هوا رو بیشتر در‌‌بر می‌گرفت، افزایش جنب‌وجوش درون منزل بیون‌ها جو خونه رو گرم و صمیمی‌تر می‌کرد.

روز به ساعات پایانی خودش نزدیک می‌شد و شب کریسمس رسما آغاز می‌شد، اگه چند سال قبل بود احتمالا پسرِ کوچیک خانواده درحالی‌که خرس عروسکیش رو بغل گرفته بود کنار شومینه می‌نشست تا یک مرد قرمز پوش، هوهوکنان، باکس‌های هدیه‌اش رو از دود‌کش به پایین پرتاب کنه، اما این عادت بکهیون بعد از چندسال از بین رفته بود.

آقای پارک برای بار آخر آذین بندی‌های ساختمون رو چک می‌کرد و همسرش مشغول گذاشتن بوقلمون‌های شکم‌پر درون فر بود.

خانم بیون علی‌رغم اینکه از دو روز قبل لباس قطعی مراسم خودش رو انتخاب کرده بود داشت برای بار آخر کمد لباس‌هاش کنکاش می‌کرد و هر چند دقیقه یک‌بار هم نظر همسرش رو که سخت مشغول ست کردن کروات با پیراهن شبش بود رو می‌پرسید.

و در نهایت، یکی از اتاق‌های طبقه‌ی بالا با تم خاکستری و آبی شاهد چشم‌های پر برق چانیول و نگاهِ قلبی شده‌ی بکهیون بود، پسر بزرگ‌تر نتونسته بود برای دادن کادوهاش-در واقع برای دیدن خوشحالی چانیول- صبر کنه و چند دقیقه‌ای می‌شد که باکس رو تحویل دوستش داده بود.

با توی هم رفتن اخم‌های پسر کوچک‌تر، قلب درون چشم‌هاش ناپدید شد و ابروهاش بالا پریدن.

"خوشت نیومد؟"

"نه، معلومه که خوشم اومد، اما اینا خیلی زیادن بکهیون! لازم نبود که... چطور بگم، خب من اصلا نمی‌تونم هدیه‌ی خوبی بهت بدم."

"دیگه داری چرت و پرت می‌گی!"
با لبخند مستطیلی معروفش و جوری که درخشش چشم‌های پسر کوچیک‌تر رو برگردونه گفت و با دست‌های کوچکیش دست‌های چانیول رو فشرد.
"برای من، همین که تو اینجایی کافیه چانیول! فرض کن با نبودنت چی به سر منِ شیطون میومد؟ این همه انرژی رو کی باید تخلیه می‌کرد؟ تو یه برادر داری که حتی در نبودن من زمانت رو با اون می‌گذروندی اما من اینجا... من اینجا خیلی تنهام، پدرم که بیشتر اوقات نیست و مادرمم یه‌کم با من تفاوت داره، توی مدرسه هم نمی‌تونم دوست‌های خوبی پیدا کنم چون به‌هرحال من یه کره‌ای هستم و اونا زیادی بهم تمایل نشون نمیدن. تو بهترین هدیه‌ی هیونگی... باور کن."

چند ثانیه درنگ کرد و درحالی‌که لب‌هاش رو از خامه‌ی قهوه‌ی چند دقیقه پیششون پاک می‌کرد ادامه داد:
"تازه باید یه اعترافی بکنم، البته باید قول بدی که آروم بمونی."

با گفتن کلمه‌ی اعتراف، حس می‌کرد قلبش داره منفجر میشه، بکهیون به خوبی می‌دونست قرار نیست اون چیزی که ته دلش هست رو بگه اما این واژه‌ی کوفتی اعصابش رو به بازی می‌گرفت.

"قول می‌دم هیونی."

دستش رو توی موهاش فرو برد و تظاهر به خاروندن سرش کرد.
"خب می‌دونی چانیول، گاهی اوقات من پنهانی تکالیفم رو از دفتر تو..."

ISOTROPY ₛ₁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora