فقط چند لحظه حواسش از بکهیون پرت شده بود تا ببینه چه اتفاقی برای پای آقای بیون افتاده و الان پسر بزرگتر رسماً غیب شده بود! نقطهی سخت ماجرا شرح دادن برای خانم بیون بود، البته زن مثل دفعهی قبل بیتابی نکرده بود و هر سه نفر با پراکنده شدن کمپ رو برای پیدا کردنش زیر و رو کرده بودن اما به نتیجهای نرسیده بودن.
در نهایت با چک کردن دوربینهای کمپ متوجه شده بودن که بکهیون از کمپ خارج شده و حالا بعد از جمع کردن سریع وسایل در حال چک کردن مسیر بودن، آقای بیون دیگه باهاش تندی نمیکرد و اتفاقا بعد از اینکه به کمک چانیول از روی زمین بلند شده بود، تشکر کوچیکی رو به زبون آورده بود.
مرد بیچاره مطمئنا پا درد داشت؛ اما گم شدن مجدد بکهیون طی چند روز کوتاه اجازه نمیداد به خودش فکر کنه، چانیول هنوز نمیفهمید بکهیون چرا امشب یهو بهم ریخت تا همچین مشکلاتی پیش بیاد؟
نزدیک ورودی شهر بودن؛ ولی هنوز خبری از بکهیون نبود، مرد میانسال نفس عمیقی کشید.
"حدود دو ساعت از زمان رو توی کمپ هدر دادیم، معلومه دیگه اینجا نیست."
نگاهی به همسرش انداخت که سکوت کرده بود.
"نگرانش نباش، طبق گفتهی چانیول بالا آورده پس مستی به زودی از سرش میپره.""شایدم رفته باشه خونه."
خانم بیون به آرومی گفت.
"مسلما این همه مسیر رو پیاده نیومده و سوار ماشینی چیزی شده، شاید خونه باشه... یه زنگ به یئونهونگ اونی میزنم."
موبایلش رو از جیب پالتوش بیرون کشید و بعد از گرفتن شمارهی خانم پارک منتظر پاسخ دادنش شد، با اتمام بوقها و عدم دریافت جواب به خونه و آقای پارک زنگ زد و در نهایت به خاطر عدم پاسخگوییشون کلافه موبایلش رو جلوی ماشین کوبید.
"جواب نمیده! اگه خونه نباشن چی؟""نه، گفتن از خونه بیرون نمیرن."
آقای بیون با اطمینان گفت و بعد دوباره مشغول دید زدن اطراف شد.با استرس کمی از ناخنش رو جوید و به همسرش خیره موند.
"اما حالا میبینی که هیچکدوم جواب نمیدن! اگه بچهام برگرده خونه، کسی نمیتونه در رو براش باز کنه! باید یه نفرمون رو بذاری خونه و بعد بری ادارهی پلیس، این بار بکهیون مسته! حتی نزدیک بوده به تو آسیب بزنه، پس مجروح کردن خودش هم براش آسونه. باید زودتر پیداش کنیم، نمیتونم به دلداریهات مبنی بر اینکه مستی از سرش میپره توجه کنم."سرش رو به آرومی تکون داد.
"باشه همین کار رو میکنم."
ماشین رو به سمت خونه حرکت داد و بعد با فشردن پدال گاز سعی کرد در سریعترین زمان ممکن به خونه برسن.حدود بیست و پنج دقیقه بعد جلوی در بزرگ عمارت متوقف شدن. از آیینهی جلو نگاهی به چانیولی که در تمام مسیر ساکت بود انداخت.
"تو و چانیول برین خونه."هر دو نفر با حالت قهرآلودی بهش خیره موندن و در نهایت این خانم بیون بود که جرئت مخالفت کردن بهش دست داد.
"من همراهت میام."
VOUS LISEZ
ISOTROPY ₛ₁
Fanfictionლ~𝑰𝒔𝒐𝒕𝒓𝒐𝒑𝒚 𝑺𝟏 ლ~𝑺𝒖𝒎𝒎𝒂𝒓𝒚: قلب بکهیونِ هفده ساله، تکپسر عزیز و دردونهی خانوادهی بیون که نابغهی موسیقی به حساب میاد، توی سرمای طاقتفرسای سنپترزبورگ بهخاطر کراش بزرگش روی پارک چانیول، پسر خدمتکار خانوادگیشون، گرم میشه. اما قدر...