"نمیشه تو ما رو ببری مدرسه؟"
بکهیون بار دیگه ملتمسانه درخواستش رو بیان کرد و مرد تاجر با تعجب بهش خیره موند، این همه اصرار فقط برای اینکه اون به مدرسه ببرشون عادی نبود، اما مرد واقعا دوست نداشت که دل پسرش رو بشکنه!
بکهیون هنوز حال روحی بدی داشت و صرفا برای اذیت نشدن بقیه تظاهر به خوب بودن میکرد. بهطور مثال آقای بیون متوجه شده بود که، شب گذشته پسرش بعد از خوابیدن همهی اعضای خانواده از تختش جدا شده و حدود یک ربع در حیاط قدم زده بود.چانیول گفته بود که قرصهای خوابآور بکهیون رو به خوردش داده. اما کسی که تا صبح در خواب عمیق به سر میبرد، خودش بود! بکهیون شاید به ظاهر نشون نمیداد؛ اما از تصور بقیه زرنگتر بود و هوش بالایی داشت.
آقای بیون مطمئن بود که، پسرش دیشب قرصهای خوابآور رو به چانیول داده و مصرفکنندهی اونها نبوده.
"باشه بکهیون، همین کارو میکنیم."
لبخند مستطیلی روی صورت پسرک نمایان شد.
"میدونستم که تو بهترین پدر دنیا هستی."موهای پسرک رو به هم زد و بعد برای پوشیدن لباس سمت کمدش رفت، با دیدن لباسهای بادگیری که مختص کمپ و کوهنوردی بودن به سمت پسرش برگشت.
"اما بکهیون، مگه دوست نداشتی با هم به کمپ بریم؟ تعطیلات آخر هفته چطوره؟ پنج روز دیگه هوا به اندازهای که میخوای سرد هست."پسرک آهی کشید و لبخند زد، واضح بود که هنوز علاقهی زیادی به تفریح نداره اما همزمان میلی به از دست دادن فرصتش برای رسیدن به خواستهای که از تابستان انتظارش رو میکشید، هم نداشت.
"پس امروز بعد از مدرسه هم خودت بیا دنبالمون، چون قبل از ساعت ناهار تعطیلی میشیم برای غذا ببرمون رستوران، بعدش هم بریم کمپی که میخوام رو انتخاب کنیم."حرفهای پسرش رو با سر تایید کرد، آقای بیون به خوبی از جلسهی کاری مهمش و بازدید از خط تولید جدیدشون آگاه بود؛ اما فعلا بکهیون ارجحیت بسیار بیشتری داشت.
نمیفهمید ماجرای رستوران از کجا اضافه شده، شاید پسرش فقط دوست نداشت مدت زیادی رو توی خونه بگذرونه.علاوه بر این دور کردن بکهیون از خونه فرصت خوبی بود تا مامورین شرکت امنیتی بیان و با نصب دوربین مداربسته خونهشون رو مورد پوشش قرار بدن و جلوی اتفاقات ناخوشایند رو بگیرن.
~•✿•~
پاستای بکهیون آخرین غذایی بود که گارسون سرو کرد و هر دو پسر بعد از تشکر کردن از مرد میانسالِ همراهشون، شروع به خوردن کردن.
چند لحظه نگاه به غذا خوردن پسرش انداخت و وقتی مطمئن شد خوب میخوره، نفس راحتی کشید.
حداقل مثل دو روز اول از غذا خوردن امتناع نمیکرد.
ESTÁS LEYENDO
ISOTROPY ₛ₁
Fanficლ~𝑰𝒔𝒐𝒕𝒓𝒐𝒑𝒚 𝑺𝟏 ლ~𝑺𝒖𝒎𝒎𝒂𝒓𝒚: قلب بکهیونِ هفده ساله، تکپسر عزیز و دردونهی خانوادهی بیون که نابغهی موسیقی به حساب میاد، توی سرمای طاقتفرسای سنپترزبورگ بهخاطر کراش بزرگش روی پارک چانیول، پسر خدمتکار خانوادگیشون، گرم میشه. اما قدر...