𝄞chapter 10𝄞

329 105 94
                                    

**کاور خوشگل این پارت هنر نسیم‌مونه:»

دقیقا نمی‌دونست چند دقیقه‌ست که مقابل اتاق مهمان سرپا ایستاده؛ اما جرئت داخل رفتن نداره.

تکنیسین اورژانس بهش گفته بودن که به چانیول چند دوز قوی آرام‌بخش تزریق کردن؛ اما بکهیون می‌دونست این تنها یه حرف مسخره‌ست! آرام‌بخش درد روح چانیول رو از بین نمی‌برد. فقط کاری می‌کرد که پسر کم‌تر متوجهش باشه. این بدتر بود؛ چون دردی که از بین نرفته بود حالا وحشیانه‌تر و بدون اینکه دیده بشه، ریشه‌های پسر کوچک‌تر رو می‌جوید.

پدرش گفته بود که باید با چانیول حرف بزنه تا بهش بگه برای مدتی باید اون قتلگاه رو ترک کنن و به هتل برن، اما بکهیون اصلا آمادگی مقابله‌شدن با چانیول رو نداشت.

اگه بد بودن حال پسر رو می‌دید از خودش متنفر می‌شد، چطور می‌تونست با چانیول مواجه بشه و بهش نگاه کنه؟

با بلند شدن صدای گریه‌‌ای از اتاق و بعد پیچیدن پژواک شکستن وسایل، قلبش شروع به تپیدن با سرعت‌ بسیار زیادی کرد! از ترس اینکه چانیول به خودش آسیبی بزنه به داخل اتاق دوید و بی‌مهابا پسر کوچیک‌تر رو به آغوش کشید.

"ولم کن! ولم کن."

فریاد گوش‌خراش چانیول پرده‌ی گوشش رو آزار می‌داد، دست‌هاش شروع به لرزیدن کردن. این‌جوری شکسته و نابود دیدن چانیول در توانش نبود.

"یول، یول قشنگم لطفا، لطفا آروم باش."
نجواگرانه و بدون امید نسبت به تاثیر حرفش در گوش پسر کوچک‌تر زمزمه کرد.
بعد درحالی‌که گریه‌ی خودش حتی شدیدتر از چانیول شده بود، حلقه‌ی آغوشش رو تنگ‌تر کرد.

چانیول با بی‌تابی به دست‌های بکهیون چنگ زد تا بازشون کنه و بعد با هق‌هق به التماس افتاد.
"من باید برم، باید بیدارشون کنم! ولم کن عوضی... ولم کن. من باید برم و گرمشون کنم! اگه باهاشون حرف بزنم، اگه باهاشون حرف بزنم بر‌می‌گردن... نمی‌تونن سه تایی باهم ترکم کنن... نمی‌تونن فقط به‌خاطر اینکه امشب بدون اون‌ها اومدم تفریح، بدون من جایی برن!"

چی باید می‌گفت؟ چی‌کار می‌تونست انجام بده؟ تمام قدرتش رو برای بیان جملاتی که حداقل بوی تسکین بدن جمع کرد.
"چانیول، خودت می‌دونی هیچ چیزی نمی‌تونه بیدارشون کنه پس..."

"خفه شو! خفه شو..."
پسر کوچک‌تر محکم فریاد زد و با از دست دادن انرژیش روی زانو‌هاش خم شد.
جوری که چشم‌هاش می‌جوشیدن، برای سیراب کردن هزاران تشنه کافی بود اما تشنگی خود پسر قرار نبود هیچ‌وقت برطرف بشه.

خودش رو کمی خم کرد تا کنترلش روی چانیول رو از دست نده، حمله‌ عصبی توی این شرایط می‌تونست عواقب بدی به جا بذاره.
"من نباید بهت بگم، حتی دل خودم رو خون می‌کنه، گفتنش سخته اما نگفتنش سخت‌تر! باور کردنش سخته اما باور نکردنش سخت‌تر! باید بپذیریش، حس خلا داره اما... "

ISOTROPY ₛ₁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora