نقل مکان کردن به یک خونهی جدید، اولین پروژهی خانوادهی بیون بود. اون هم بدون فکر درست و حسابی در مورد موقعیت و نقشهی محل جدید زندگی.
بکهیون و چانیول به مدت سه روز طول درمان خورده بودن و از نظر خانم بیون این مناسبترین زمان برای پیدا کردن یک خونهی جدید، رفتن پای معامله و بعد جمعآوری وسایلشون بود.
چانیول تحت درمان روانکاو در اومده بود؛ همینطور خانم بیون قاطعانه و بدون هیچ فکری قصد داشت که چانیول رو به فرزندخواندگی قبول کنه.
اون بچه هنوز چند ماه تا سن قانونی فاصله داشت، پس داشتن یک سرپرست جزو ملزومات بود، علاوه بر این چطور میتونست بچهای که از چهارسالگی در خونهاش نفس کشیده رو بیرون کنه؟ چانیول برای خانم بیون هیچ فرقی با بکهیون نداشت.
صبح یک روز برفی دیگه در سنپترزبورگ بود، چانیول در سکوت روی تختش نشسته بود و با چشمهای ناخوانا به شیشه نگاه میکرد. احتمالا پسر در ذهنش هزار ایکاش داشت. در واقع هیچکس ازش توقع نداشت آدم سابق بشه.
بکهیون هنوز از زیر پتو در نیومده بود و خرخرهای آرومش کل اتاق رو پر کرده بودن، پسر بزرگتر تمام دیشب رو کنار چانیول سپری کرده بود.
یک لالایی ژاپنی نوای تقدیمی صدای خاص بکهیون به دوستپسر بیخوابش بود. همراه لالایی، انگشتهاش شقیقههای شکستخوردهی پارتنرش رو نوازش کرده بودن.
زن نقاش تمام مدت خودش رو روی کاناپه به خواب زده و دهانش رو مهر و موم کرده بود، شاید بکهیون میتونست ردپای غم رو از دل پسر بیچاره پاک کنه.
در واقع همسرش قبلتر بهش در خصوص رابطهای که دیگه یک دوستی عادی نبود، توضیح داده بود.نزدیک چانیول رفت و بافت آبی آسمانی رنگی که متعلق به بکهیون بود رو روی شونههای عریض اما درهمشکستهی پسرک انداخت.
نگاه یخ چانیول چند لحظه از سرما خارج شد و با لبخند تشکر کرد.در تقابل اون هم لبخندی زد و بعد لب تر کرد.
"عزیزم، میتونی یهکم مواظب بکهیون و همینطور خودت باشی؟ صبحانهتون رو میفرستم اما فکر نکنم بتونم تا ظهر بیام اینجا.""با خیال راحت به کارتون برسید خانم."
درحالیکه سعی میکرد لحنش دلگرمکننده باشه، بیان کرد و لبخندی روی صورتش نشوند.
با خروج خانم بیون از اتاق پتو رو تا حد زیادی روی سرش کشید و چشمهای یخ بستهاش در کسری از ثانیه ابری شدن، چانیول میلککافیهای مادرش با مرباهای خونگیش رو میخواست.دلش برای اینکه سر صبح با پریدن روی تخت چانسوک، بیدارش کنه پر میکشید یا حتی برای پدرش که مدام از توی حیاط صداش میکرد و با غرهایی که غالبا عجولانه بودن، بهش در خصوص دیرشدن مدرسه اخطار میداد.
ESTÁS LEYENDO
ISOTROPY ₛ₁
Fanficლ~𝑰𝒔𝒐𝒕𝒓𝒐𝒑𝒚 𝑺𝟏 ლ~𝑺𝒖𝒎𝒎𝒂𝒓𝒚: قلب بکهیونِ هفده ساله، تکپسر عزیز و دردونهی خانوادهی بیون که نابغهی موسیقی به حساب میاد، توی سرمای طاقتفرسای سنپترزبورگ بهخاطر کراش بزرگش روی پارک چانیول، پسر خدمتکار خانوادگیشون، گرم میشه. اما قدر...