1

2.3K 367 39
                                    

نمیدونست چند دقیقه‌ بی وقفه به لپ‌تاپش زل زده. ذهنش به هر چیزی فکر میکرد به جز پروژه‌های درسی که داشت.

دستشُ روی چشم‌هاش کشید و بعد از خمیازه‌ای طولانی، با بستن لپ‌تاپ از اتاق خارج شد.

سر و صدایی که از آشپزخونه خارج میشد و بوی وانیلی که تو مشامش پیچید، نشون میداد پدرش داره کیک میپزه. اعتراف میکرد اگه اون نبود حتما سوء هاضمه میگرفت!

وارد آشپزخونه شد و از دیدن وضع آشفته‌‌اش، لبخند ریزی زد.

با یک حرکت روی کانتر پرید و به مردی که هنوز متوجه اومدنش نشده بود، نگاه کرد.

"کمک نمیخوای؟!"

گفتن جمله‌اش همزمان با پریدن پدرش از ترس شد. نتونست جلوی لبخند شیطون و بزرگش رو بگیره.

"هی! جونگ‌کوک..."

لحن معترض مرد مسن باعث خنده‌ی نسبتا بلندش شد.

"باز حوصله‌ات سر رفته؟"

پدرش همیشه در حال فعالیت بود و نمیتونست یک لحظه رو بدون اینکه کاری انجام بده، بگذرونه!

با جواب نگرفتن سوالی که پرسیده بود، سعی کرد دوباره توجه‌ش رو جلب کنه.

"از همسایه‌ی جدید چه خبر؟ هنوز باهاش دوست نشدی؟"

لحن صمیمی و بامزه‌ی کوک، لبخندی رو لب پدرش آورد.

"نه، از بقیه شنیدم آدم مشکوکیه..."

خوشحال از پیدا کردن موضوع مورد علاقه‌ی مرد، با چشم‌های ریز شده پرسید:

"مشکوک؟ تا حالا ندیدیش؟!"

سر پدرش به معنی "نه" تکون خورد. با چشم‌های درشت شده و لب‌هایی که به جلو جمع شده بودن، متعجب گفت:

"مگه میشه جئون جیهون، بی خبر از همسایه‌ی جدیدمون اینجا باشه و کیک بپزه؟"

مرد که به حرف‌های پسر گستاخش عادت داشت، با گذاشتن آخرین کاسه تو کابینت، به سمتش چرخید و اطلاعاتی که به خاطرش اومده بود رو به زبون آورد.

"میگن کُره‌ایه!"

اینکه وسط نیویورک، توی اون آپارتمان تقریبا بزرگ و پرجمعیت، فردی مثل خودشون _کره‌ای_ زندگی میکرد حتی برای جونگ‌کوک هم جالب بود.

با مشغول شدن دوباره‌ی پدرش به آشپزی، از کانتر پایین اومد.

"یه سر میرم کتاب خونه ببینم چیزی برای پروژه‌ام پیدا میکنم."

با اتمام جمله‌ش، سمت اتاق رفت. کوله‌ی سرمه‌ای رنگش رو برداشت و خودش رو تو آیینه برانداز کرد.

هنگامی که از خونه خارج شد، فردی رو در حال وارد شدن به آسانسور دید.
پا تند کرد و قبل از بسته شدن در، داخل دوید.

برگشت و زیر چشمی به پسری که کنارش ایستاده بود، نگاه کرد.

موهای نقره‌ای رنگش، اولین چیزی بود که توجه جونگ‌کوک رو جلب کرد.
چشم‌های کشیده و چهره‌ی شرقی‌‌ که داشت، براش آشنا نبود.

نگاهش رو گرفت و با توقف آسانسور، پیاده شد و کسی که حدس میزد همسایه‌ی جدیدشون باشه، پشت سرش.

__________

"داری میگی اون پسر رو دیدی؟!"

لب‌هاش رو به زور باز کرد و با دهنی که پر از پفیلا بود، جواب داد:

"آره.. فکر کنم خودش بود!"

پدرش نگاهی به لُپ‌های باد کرده‌اش و قیافه‌ای که شبیه سنجاب شده بود، کرد و شانه‌ای بالا انداخت.

دوباره مشغول فیلمی که در حال پخش بود شدن.

"گفتم که میخوام کلاس پیانو برم؟"

با اتمام جمله‌اش برگشت و به مرد نگاه کرد تا عکس‌العملش رو ببینه.

جیهون سری تکون داد و با چشم‌های گرد شده از تعجب ساختگی، طعنه زد:

"بهت افتخار میکنم! اینکه به تنبلی غلبه کنی، کار سختیه..."

بعد از این حرف، صدای خنده‌ی بلند هر دو داخل خونه طنین انداخت‌ و دوباره تو سکوت محض فرو رفت.

مرد مسن غرق گذشته شد. تصویر زنی پشت پیانو جلوی چشم‌هاش شکل گرفت.

شباهت جونگ‌کوک به مادرش با گذشت زمان و بزرگتر شدنش، بیشتر میشد؛ اتفاقی که دیدنش برای جیهون سخت بود.

__________

های :]
اگه دوستش داشتین، اون ستاره‌ رو یادتون نره~

Blueberry | JikookWhere stories live. Discover now