^اسمات🔞^
وقتی به پایگاه رسیدن، شیاگه مشغول شستوشوی سر و صورتش شد.
ووشیه کنارش ایستاده بود. چشمهاش رو ریز و لباشو از عصبانیت، جمع کرده بود.
شیاگه متوجه نگاه سنگین ووشیه شد.
لبخند محوی زد اما طبق معمول، چیزی نگفت.
ووشیه زمزمهوار گفت: "بازم نمیخواد چیزی بگه. مثل همیشه.."
وقتی این جمله رو میگفت، روشو برگردوند تا به یکی از چادرای پایگاه بره و با بقیه مشغول صحبت بشه.
ناگهان دوتا دست، محکم دور شونههاش حلقه شد.
ووشیه از خدا ممنون بود که میتونست بازم شیاگه رو ببینه؛ با اینحال سعی کرد جلوی ذوقش رو بگیره و خودش رو جمع و جور کنه: "همیشه باعث نگرانیم میشی. هیچوقت نمیخوای از خطرکردن دست بکشی."
شیاگه که ووشیه رو از پشت درآغوش گرفته بود، کنار گوشش زمزمه کرد:
"متاسفم، و همینطور ممنونم."
ووشیه آروم دستش رو روی بازویحلقه شدهی شیاگه کشید:
"من که میدونم هیچوقت دست از این کارات برنمیداری، اما چیکار میتونم بکنم، قلبم به حرفام گوش نمیده و دیوانهوار دنبال یه پسر پردردسر راه افتاده."
شیاگه چیزی نگفت، بجاش سرش رو تو گردن ووشیه فرو برد.****
شب، هنگامیکه افراد برای استراحت به چادرهاشون رفتن، پانزی، شیاگه و ووشیه، هر سه توی چادر مشغول عوض کردن لباسهاشون شدن.
پانزی جورابهاشو از پاهاش بیرون کشید و روی کیسهخوابِ باز شده، دراز کشید:
"اونقد خستهام که اگه الان بخوابم، شاید هفته ی آینده از خواب بیدار بشم."
ووشیه با لحنی تمسخرآمیز گفت:
"اگه اینقد خستهای، پس فکِت چجوری میتونه اینهمه حرف بزنه. واو پانزی تو واقعا معرکهای. اگه توسط روح ملکهی قصر مارهای یشمی هم کشته بشی و جسدت مومیائی بشه، بازم زبونت تا خود قیامت کار میکنه، مگه نه شیاگه؟"
برگشت به شیاگه نگاه کرد. اما متوجه شد که شیاگه به سینهی لختش خیره شده، و حالا فهمید که تمام مدت شیاگه اصلا به حرفاشون گوش نمیداد و این جوونور آروم، الان یکم تشنهش شده. حتی گوشهاش هم به رنگ قرمز دراومده بودن.
ووشیه از این جو سنگین و حال شیاگه با خبر شد، اما خودشو به اون راه زد.
بههرحال جلوی پانزی نمیتونستن کاری کنن، با اینکه پانزی مدتها بود، از احساسات بینشون با خبر بود.
فوراً لباسش، که مدتی در دست گرفته بود، رو بهتن کرد و سعی کرد نگاهش رو از نگاهِ خیره ی شیاگه بدزده.
پانزی بخواب رفته بود. ووشیه هم کیسهخواب رو باز کرد، با عجله به درون کیسهخواب خزید و زیپش رو بست. سپس چشمهاشو محکم بهم فشرد تا تظاهر کنه قصد خوابیدن داره و متوجهی احساساتِ برانگیخته شده ی شیاگه نشده.مدتی گذشت. ووشیه چشمهاش رو باز کرد. از سکوت و تاریکی مشخص بود، نیمی از شب گذشته.
به پهلو چرخید و با چهرهی بهخواب رفته و زیبای شیاگه روبرو شد.
تکتک اعضای صورتش رو با دقت نگاه کرد.
^این پسر خیلی زیباست، چجوری با اینکه بیش از صدسالشه اما تا این حد خوشقیافه ست؟^
همونطور که این جملات از ذهن ووشیه عبور میکرد و به شیاگه خیره بود، ناگهان شیاگه چشمهاش رو باز کرد. اون هم متقابلاً به ووشیه خیره شد.
ووشیه سعی کرد طبیعی رفتار کنه و چشمهاش رو بست.
که ناگهان با حس گرمایی روی لبهاش چشمهاشو باز کرد.
شیاگه به جلو خم شده بود و صورت زیباش توی نزدیکترین زاویه ی ممکن با ووشیه قرار داشت. و لبهاش روی لبهای ووشیه میلغزید.
ووشیه عاشق شیاگه بود. حسی که به شیاگه داشت از روی مهربونی یا دلسوزی نبود.
این حس از همون لحظه ای که برای اولین بار اونو توی صحرا دیده بود، توی قلبش شکل گرفته بود. حسی که همیشه براش مبهم بود، چرا در عین حالی که از شیاگه بخاطر ناپدید شدناش عصبانی و متنفر بود، ولی همیشه تصویرش توی ذهنش نقش میبست و با دیدنش، ضربان قلبش اونقدر شدید میشد که حتی پانزی هم میتونست صدای قلبش رو بشنوه.
دلش رو به دریا زد و اون هم با شیاگه توی بوسه همکاری کرد.
نرم و بیصدا همو میبوسیدن.
شیاگه کمی بلند شد. دستاش رو بالا اورد و صورت ووشیه رو قاب گرفت. بوسه رو شدیدتر از قبل کرد و حالا زبونش رو روی لبای ووشیه میکشید.
اگه اون دفعه ای که خیلی اتفاقی لب هاشون همو ملاقات کرده بودن، رو فاکتور بگیریم، این اولینباری بود که همدیگه رو میبوسیدن.
شیاگه با یه دست، چونه ی ووشیه رو گرفت و اون رو نوازش میکرد، در واقع اینجوری میخواست به ووشیه بفهمونه که برای ورود زبونش به دهان ووشیه، اجازه ی ورود میخواد.
ووشیه لباشو از هم فاصله داد. شیاگه زبونش رو وارد دهان ووشیه کرد و تمام دهانش رو مزه کرد. این حس، یه حس لذتبخش برای ووشیه بود، با اینحال توی شرایطی که الان بودن نمیتونست صدایی از خودش در بیاره و جلوی آه و ناله هاش رو گرفته بود. دستاش رو بالا برد تا به شونه های شیاگه چنگ بزنه تا با این حس لذتش، سرو صدایی ایجاد نکنه.
چند دقیقهای مشغول بوسیدن همدیگه بودن تا اینکه شیاگه سرش رو پایینتر برد تا طعم گردن ووشیه رو بچشه.
طعمی که همیشه منتظر بود با تمام وجودش حس کنه.
با برخورد زبون شیاگه به گردن ووشیه، ناخودآگاه نالهای از دهان ووشیه خارج شد.
با این صدای ناله، هر دو خشکشون زد و برگشتن به پانزی نگاه کردن.
ظاهراً اونقدر غرق لذت بودن که با اون همه خروپفی که پانزی راه انداخته بود، باز هم متوجه حضورش نبودن.
بعد از اینکه مطمئن شدن پانزی هنوز هم توی عالم رویاهاست و با بمب ساعتی هم بیدار نمیشه، دوباره مشغول شدن.
شیاگه سعی کرد به آرومی، زیپ کیسهخوابِ ووشیه رو باز کنه.
وقتی زیپ رو تا جایی باز کرد سعی کرد ووشیه رو کمی به سمتِ خودش بکشونه و روش خیمه بزنه.
ووشیه آروم و بی صدا زمزمه کرد:
"اگه بیدار بشه چی؟ اگه کسی بیاد؟"
شیاگه چیزی نگفت. بجاش لباش رو روی گردن ووشیه گذاشته بود، گردنش رو مک میزد و بعد میبوسید.
ووشیه داشت ازین کار لذت میبرد اما سعی کرد با دو دست، سر شیاگه رو بالا بیاره و با غرغر گفت:
"چرا جواب نمیدی؟ میگم اگه بیدار..."
شیاگه دستش رو روی دهان ووشیه گذاشت و با اون دست، انگشتش رو روی لبای خودش گذاشت و آروم گفت:
"هیش! اگه خودتو کنترل کنی، بیدار نمیشه."
آروم پایینتر رفت و لباس ووشیه رو بالا برد.
تمام نقاط شکم و سینه ی ووشیه رو بوسید، سپس زبونش رو روی غنچه ی صورتی روی سینهش کشید.
نفسهای ووشیه بریدهبریده شده بودن و دستاش رو توی موهای شیاگه فرو برده بود.
شیاگه با زبونش مشغول بازی کردن با نوک تحریک شده ی سینه ی ووشیه شد و اون دستش رو از روی دهان ووشیه برداشت تا با اون یکی نیپلش ور بره.
کنترل کردن ناله های از روی لذت به تدریج برای ووشیه سختتر میشد.
شیاگه سعی کرد لباسِ مشکیش رو از تنش بیرون بیاره. ووشیه به جزئیات حرکات شیاگه، وقتی لباسش رو دراورد و آروم اونو پایین گذاشت، نگاه کرد.
سپس به تتوهای روی بدن شیاگه چشم دوخت.
این تتوها شاید کمی ترسناک بنظر میرسیدن ولی زیبایی خاصی برای بالاتنهی شیاگه بوجود اورده بودن.
YOU ARE READING
Looking for Xiao Ge (Ultimate note)
Romanceپسری به اسم ووشیه به همراه دو دوست خود (شیاگه و پانزی) به ماجرائی میپردازند و راز معابد رو کشف میکنند. طی این سفرها ووشیه و شیاگه بهم علاقهمند شدند و... (در ادامه ی سریال چینی ultimate note از مجموعه سریال های the lost tomb) ژانر: ماجراجوئی، رمن...