≺Part4≻

72 16 8
                                    

شیاگه از روی ووشیه بلند شد. دستش رو دراز کرد تا ووشیه دستش رو بگیره و بلند بشه. اما ووشیه دست شیاگه رو پس زد و با توان خودش در یک حرکت بلند شد.
وقتی ووشیه ناشیانه عمل کرده بود و به سمت راه‌روی روبرویی گام برداشته بود، اشتباها تله ای رو فعال کرده بود و شیاگه به موقع وارد عمل شد، اون رو به طرف در ورودی سالن، پرتاب کرد و خودش هم روی اون افتاد.
پانزی با خوشحالی به طرف شیاگه رفت.
子: "شیاگه...تو کی اومدی؟"
小: "قبل از شما"
هنگامی که این گفت‌وگو بین پانزی و شیاگه رد و بدل شد، شیاگه تمام‌مدت به ووشیه نگاه می‌کرد.
ووشیه عصبانی بود. اونقدر که می‌تونست قصد کشتن شیاگه رو داشته باشه؛ و شیاگه هم می‌تونست این غضب رو به‌راحتی از چهره‌ی ووشیه بخونه.
نفس‌های ووشیه سنگین شده بود. دستش رو بلند کرد و سیلی محکمی نصیب گونه‌ی رنگ‌پریده‌ی شیاگه کرد. جوری‌که رد سرخ سه انگشتش روی صورت شیاگه، نمایان شد.
چشم‌های پانزی از تعجب باز موند. به طرف اون‌‌دو گام برداشت و سعی کرد مداخله کنه که شیاگه دستش رو جلوی پانزی گرفت و تأکید کرد که نباید نزدیک‌تر بیاد.
پانزی سر جایش ایستاد و رو به ووشیه گفت:
"ساده لوح داری چیکار می‌کنی؟ اون همین الان جونتو نجات داد. اینجوری تشکر می‌کنی؟"
ووشیه بدون اینکه ثانیه ای نگاه‌های سنگین‌ش رو از چشم‌های خیره‌ی شیاگه بگیره، خطاب به شیاگه گفت:
"تو به من قول دادی... مگه قرار نبود یه دفعه غیبت نزنه؟ اگه برات مهم بودم که زیر قولت نمیزدی! پس چرا تا اینجا دنبالم اومدی؟ زود باش برگرد و از اینجا برو."
شیاگه ساکت بود. به آرومی یک دستش رو به سمت گردن ووشیه برد. با انگشت‌های بلندش روی گردن ووشیه کشید. جایی‌که هنوز هم اثر کبودی کیس‌مارکش دیده می‌شد.
سپس زمزمه کرد:
"متاسفم. باید اون‌شب عاقلانه‌تر عمل‌ می‌کردم."
با گفتن این حرف، ووشیه حس کرد دمای بدنش بشدت بالا رفت، ضربان قلبش سریع‌تر شد و خون جلوی چشم‌هاش رو گرفت.
به سمت شیاگه حمله کرد و یقه‌ش رو چنگ زد.
吴: "توی لعنتی عوضی بی‌چشم‌ورو که بویی از انسانیت نبردی واسه من حرف از عقلانیت نزن!"
کلمات آخرش رو با فریاد بلندی گفت.
پانزی این‌بار پا پیش گذاشت، دست‌های ووشیه رو گرفت و سعی کرد آرومش کنه.
子: "آروم باش...آروم باش... مطمئنم اونم دلایل خودشو داره."
سپس رو به شیاگه کرد و گفت:
"شیاگه چجوری می‌تونی دل این پسرو بشکنی؟ ساده لوح هنوز بچه‌ست و حق نداری با احساساتش بازی کنی!"
شیاگه به آرومی گفت:
"مجبور شدم."
پانزی برگشت و به ووشیه گفت:
"دیدی بهت گفتم، حتما چاره‌ی دیگه‌ای نداشته، کوتاه بیا پسر."
ووشیه با اخم به شیاگه نگاه می‌کرد. لب‌هاش رو جمع کرده بود و نفس‌نفس می‌زد.
توی موقعیت الانشون، فعلا چاره‌ای جز کوتاه اومدن نداشت. سرش رو برگردوند و به راه‌روی سمت راست تالار نگاه کرد.
دست‌هاش رو روی پهلوش گذاشت و گفت:
"بنظرم باید تک به تک راه‌رو هارو چک کنیم و دنبال اتاق امپراتور بگردیم."
شیاگه به سمت راه‌روی سمت چپ رفت.
子: "شیاگه کجا میری؟"
小: "دنبالم بیاید."
吴: "اما من میخوام این وری برم."
子: "ووشیه اینقد لجبازی نکن! بهتره به حرف شیاگه گوش بدیم."
吴: "ولی من دیگه نمیخوام به حرفاش گوش بدم، درست همونجوری که اون به حرفام گوش نمیده!"
پانزی سعی کرد ووشیه رو متقاعد کنه تا دنبالشون بیاد، اما ناگهان با حرکت شیاگه، شوکه شد.
شیاگه به سمت ووشیه رفت، اون رو از پهلو گرفت و بلندش کرد. سپس ووشیه رو روی شونه اش انداخت. سر ووشیه وارونه بود و تنها چیزی که جلوی چشمش بود، کمر شیاگه بود که لباس مشکیش اون رو پوشونده بود.
ووشیه دست‌هاش رو روی کمر شیاگه گذاشت و خودش رو کمی بالا کشید. سعی کرد شیاگه رو تهدید کنه تا اون رو زمین بذاره.
吴: "زود باش منو بذار زمین، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
منو نمیذاری زمین ها؟ تا ده میشـ..."
شیاگه یکم ووشیه رو روی شونه‌اش جابجا کرد تا بهتر اونجا جا بگیره و سپس به سمت راه‌رو حرکت کرد. به‌دنبال این حرکت، جمله‌ی ووشیه ناتموم موند و دستاش از روی کتف شیاگه سر خورد و دوباره دیدش مثل قبل مسدود شد.
داد و فریاد زدن‌های ووشیه توی تمام محوطه ی تالار پیچیده بود.
بی‌وقفه در حال تقلا و دست‌و‌پا زدن بود.
吴: "منو بذار پایین...گفتم بذارم پایین.. مگه کری؟ پانزی یکاری بکن! نکنه تو هم با اون همدست شدی؟"
子: "ووشیه تو که میدونی من جرئت ندارم به شیاگه چیزی بگم! پس دور منو خط بکش."
ووشیه با تمام قدرت دست و پا می‌زد و انواع تهدید‌ها رو به زبون اورد، اما کوچیک‌ترین تأثیری روی شیاگه نداشت.
فضای داخلی تالار ورودی -که الان توش بودن- اونقدر بزرگ نبود که اندازه ی یه سالن سرپوشیده ی فوتبال بشه. چیزی در حدود یک سالن والیبال بود. ارتفاع تالار از کف تا سقفش، اندازه ی یک ساختمون دو طبقه بود. کف تالار، سنگ‌فرش بود. به همین‌‌خاطر به راحتی می‌شد زیر هرکدوم از سنگ‌های کف، تله کار گذاشت. دقیقا مثل تله‌ای که نصیب ووشیه شد و چیزی نمونده بود تا لوستر کارش رو یکسره کنه.
وقتی شیاگه می‌خواست به راه‌روی سمت راست بره، خطاب به پانزی گفت:
"روی هر کدوم از سنگ‌هایی که پا میذارم، پا بذار و از پشت سر دنبالم بیا."
شیاگه مسیری رو طی الگویی خاص روی سنگ‌فرش ها دنبال کرد. انگار که می‌خواست از روی میدون مین رد بشه. میدون مینی که فقط همون یک متر ابتداییش، یعنی از در ورودیش تا یک متر جلوتر از اون، امن بود اما بقیه‌ش احتمال کار افتادن تله هاش، زیاد بود. پانزی هم دقیقا پشت سر شیاگه، اون الگو رو دنبال کرد.
ووشیه هنوز هم درحال تقلا بود. شاید قبل از اومدن به اینجا، قرصای وراجی پانزی رو خورده بود، واسه همین بود بی‌وقفه داد و هوار می‌کرد و حتی اجازه نمیداد تا پانزی مثل همیشه فک بزنه.
子: "ووشیه.. جان مادرت بس کن! شیاگه هیچوقت اشتباه نمیکنه، اما اگه به اینکارت ادامه بدی، من اشتباه میکنم و معلوم نیست چه بلایی سرمون بیاد. شاید از منی که سلطان روده درازی دو عالم باشم، این حرف بعید باشه، اما محض رضای خدایی که میپرستی، دو دیقه خفه خون بگیر."
پانزی در‌حالی که با تلاش زیاد سعی می‌کرد پشت سر شیاگه حرکت کنه، این حرف‌ها‌رو زد.
بعد از مسافتی که با دقت طی کردن و الگویی که شیاگه بلد بود رو بکار بردن و از ابتدای تالار -جایی که در ورودی تالار قرار داشت- شروع کرده بودند، به ابتدای راه‌روی سمت چپ رسیدند. با اینکه تالار اونقدرا هم بزرگ نبود، اما سختی مسیری که طی کردند، باعث شد تا رسیدنشون به راه‌رو کمی طول بکشه.
راه‌روهایی که سه طرف تالار بودند، در نداشتند؛ وقتی از ابتدای هر راه‌رو، به انتهاشون نگاه میکردند، فقط یک در توی انتهای راه‌رو دیده می‌شد. راه‌رو‌ها باریک بودند.
عرض هر راه‌رو تقریبا یک‌متر بود. اما طولشون چیزی حدود بیست متر بود. دیواره های هر راه‌رو با تابلوهای نقاشی مزین شده بود. نقاشی هایی که طرح‌های عجیبی داشتند.
هنگامی‌که شیاگه و پانزی وارد راه‌روی سمت چپ شدند، به محض ورود، شیاگه به تابلویی که به دیوار سمت چپ ابتدای راه‌رو آویخته شده بود، مشتی زد.
اونطور که بنظر می‌رسید، جنس تابلو از پارچه‌ای انعطاف‌پذیر اما محکم، مثل لایه‌ای از تارهای عنکبوت درهم تنیده، بود؛ جوری که کش می‌اومد اما پاره نمیشد.
به همین‌خاطر وقتی شیاگه به تابلو مشت زد، مشت شیاگه باعث شد، یک اهرم که مانند یک دکمه‌ بود، در پشت دیوار فشرده بشه و تابلو پاره نشه. ظاهرا اون بخش دیوار که پشت تابلو قرار داشت، توسط سازنده‌های قصر، مکانیزمی کار گذاشته شده بود، که با فشردن اون دکمه، دری از قسمت کف زمین به سمت بالا می‌اومد و ابتدای راه‌رو با اون در، بسته می‌شد؛ و در عوض، دری که در انتهای راه‌رو قرار داشت، به سمت داخل زمین، کشیده می‌شد و ورودیِ انتهایی راه‌رو باز می‌شد.
وقتی درِ پشت سرشون با صدایی مثل صدای حرکت چرخ‌دهنده های یک ساعت بزرگ بسته شد، ووشیه با تکیه بر کتف شیاگه، تنه‌ش رو بلند کرد و غرق تماشای این مکانیزم جالب شد و برای لحظاتی ساکت بود.
子: "شیاگه، بگو ببینم این چیزا رو از کجا فهمیدی؟ یعنی دلیل زودتر اومدنت این بود که تنهایی اینا رو کشف کنی؟"
شیاگه جوابی نداد. با آرامش ووشیه رو پایین گذاشت. ووشیه دستش رو به سمت شیاگه برد تا دوباره اون‌ رو بزنه، اما بیخیال شد و دستش رو پس کشید. شاید وقتی روی شونه‌ش بود، به‌قدر کافی شیاگه رو زده و تموم کمرش رو کبود کرده بود و دیگه بیشتر از این به زدنش نیازی نبود.

ووشیه از اون دسته آدما نبود که راه به راه مردم رو کتک بزنه، تازه برعکس، همیشه خوش‌برخورد بود. سعی می‌کرد باوقار باشه و جوری با مردم برخورد کنه که در شأن کسی از نسل نُه خانواده باشه.
اما وقتی به شیاگه می‌ر‌سید، دست خودش نبود. شیاگه توانایی سکته دادن ووشیه رو داشت. ووشیه دلش می‌خواست همش بد و بیراه نصیبش کنه و با تمام وجود شیاگه رو فشار بده تا حرصی که داره رو خالی کنه.
وقتایی که شیاگه کاری کرده که باعث عصبانی یا نگران شدن ووشیه شده، این خونسردی شیاگه، باعث میشه که خون ووشیه بیشتر به جوش بیاد.

子:"الان باید چیکار کنیم؟ میتونیم با آرامش بریم ته راه‌رو یا بازم باید با حرکات موزون راه بریم؟"
小: "امنه."
بعد از اینکه شیاگه این رو گفت به ووشیه نگاه کرد و گفت:
"تابلوها رو به خاطر بسپار."

----------------------------------------------

نظر و ووت یادتون نره💞

Looking for Xiao Ge (Ultimate note)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora