" آیا تا کنون چشمانی را که در آنها خاکستر ریخته باشند دیده اید؟ منظورم چشمانی است که در آنها آثار غمانگیز آرزوهای بی حاصل خوانده میشود. چشمانی که نمیتوان در آنها نگاه کرد."
بوکمارک رو بین صفحه های خونده شده قرار داد و بعد کتاب رو داخل کولهش گذاشت.
کوله ای زرد رنگ با طرح گل آفتابگردان.
نور نارنجی رنگ خورشید از پنجرهی قطار روی کتونیهاش میتابید. صدای ادیت پیاف رو از شاخه های هندزفریش میشنید که براش lovie en rose میخوند."A great delight that comes about,
The pains and bothers are banished,
Happy, happy to die of love."کوه ها، درخت های سرو و کاج، مزارع برنج، دشت ها و تپه های کوچیک و بزرگ. قطار با سرعت از کنار تمام این ها عبور میکرد و مثل یک نوار فیلم که روی دور تند قرار داره، همه چیز از جلوی چشمهاش میگذشت.
پلکهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد کمی بخوابه.---
جمع کردن تمام چیزهایی که فکر میکنی ممکنه نیاز بشه، توی یک روز خنک پاییزی و تصمیم برای رفتن.
توی ایستگاه قطار ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت.
چند مسافری که همراهش پیاده شده بودن، ایستگاه رو ترک کردن و اون تنها روی پله ها ایستاده بود.فکر کرد چقدر شبیه به آنشرلی شده؛ فقط با یک کیف در انتظار یک نفر که به دنبالش بیاد. اما قرار نبود این اتفاق بیوفته.
به هر حال در اون لحظه هودی بزرگی که پوشیده میتونست بخشی از تنهایی هاش رو بغل بگیره. همین هم کافی بود.
هندزفری رو از گوشش جدا کرد و وارد نوتهای گوشیش شد تا دنبال آدرس بگرده.از بین نوشته های نصفه و نیمه و پراکندهش، بالاخره آدرس رو پیدا کرد. کولهش رو روی دوشش تنظیم کرد و دوباره هندزفری رو توی گوشهاش گذاشت. از پله ها پایین اومد و به راه افتاد. همه چیز جدید بود. اون جادهی باریک، طبیعت بکر اطرافش. همه چیز.
تمام طول مسیر به این فکر کرد که واقعاً چرا اونجاست؟آن سو تر، تپه های درو شده زیر آسمون رنگ پریدهی سرخ و لاجوردی، از خورشید گرما میگرفتن. بیشه زار صنوبرها به رنگ برنزی در اومده بود و سایه های بلند درختهاش روی مرغزارها خط انداخته بود.
'شاید خیلی هم بد نباشه' این فکر از ذهنش گذر کرد.به هر حال قرار بود اونجا بمونه. تصمیمی برای برگشتن نداشت. نمیدونست چه قدر راه رفته اما میتونست ببینه که
خورشید کاملاً ناپدید شده و آسمون به رنگ شب همراه با ستاره های چشمکزن بالای سرش خودنمایی میکرد و ماه از پشت پرده های نازک ابر، درخشش خودش رو به رخ میکشه.
نفس عمیقی کشید و به قدمهاش سرعت بخشید تا زودتر به مقصد برسه.---
به خونهی کوچیک با نمای آجری مقابلش خیره موند.
نور کمرنگی از پنجره های خونه، به بیرون میتابید و کمی محوطه رو روشن میکرد. میتونست درخت انگوری رو که روبهروی یکی از پنجره ها قرار داشت رو تشخیص بده. کمی استرس داشت. بند کولهش رو محکم چسبید.
YOU ARE READING
metanoia
Fanfictionmetanoia: (n.) the journey of changing one's mind, heart, self or way of life. اگر کنارم باشی، نور میتابه به پنجره و باریکهش میشینه به چشمهای جفتمون؛ آسمون آبی تر میشه و کبوترها به جای پرواز، به سمت ابدیت میرقصن. حال درختهای کاج، گلهای بامبو، ب...