۵-نارنجی،‌ خلوص رنگ‌ها

56 23 82
                                    

سکوت.
زیر باریکه‌ای از نورهای نارنجی‌‌ و زردِ کم‌سوی پاییز، ته‌یون کتاب رو روی پاهاش گذاشته و به درختی که درست در نزدیکی دریاچه‌ی محبوبش بود، تکیه زده بود.
همه چیز بوی پاییز میداد‌.

رودخانه در دوردست‌ها می‌غرید، مزرعه‌ها پژمرده بودن و خطوط طلایی رنگی؛ اون‌ها رو میپوشوند.
گل های مینا، دره ی پایین جویبار رو به رنگ ارغوانی درآورده بود و دریاچه ی موردعلاقه ی ته‌یون، آبیِ آبی بود؛ نه آبی هفت رنگ بهار و نه آبی لاجوردی کم‌رنگ تابستون، آبی زلال و شفافی بود که هیچ ناخالصی توی اون دیده نمیشد. انگار که آب تمام کدورت ها و غم هاش رو شسته و توی خیال راحتی غوطه ور شده بود‌.

با برخورد انگشت‌هاش به برگ های کاهی کتاب، لبخندش عمیق‌تر میشد. ته‌یون علاقه‌ی زیادی به برگه های کاهی داشت.
ته‌یون به خودش اعتراف میکرد عاشق اون دریاچه شده و همینطور کتابخونه ی مینجونگ که حتی اسم هم نداشت. شاید باید به یک اسم برای اون کتابخونه فکر میکرد؟ یا حتی برای دریاچه‌ی موردعلاقش؟

تنهایی حس خوبی بهش میداد، مداد رو بین انگشت‌هاش میچرخوند و به نقاشی که گوشه‌ی یکی از صفحات کتاب کشیده بود، نگاه میکرد. جنگل‌ نروژی‌. ته‌یون همیشه دوست داشت نروژ رو از نزدیک ببینه. به رمان نیمه کارش فکر کرد و آهی کشید. باید دوباره نوشتن رو ادامه میداد اما هر بار که دفتر رو مقابل خودش قرار می‌گذاشت، مغزش شروع میکرد به ساختن تصاویر به هم ریخته ای که تمرکز رو ازش میگرفتن.

به کشیدن برگ‌های درخت ادامه داد که حضور کسی رو کنارش احساس کرد.
با دیدن بکهیون، توی فاصله‌ی نزدیکی به خودش، هینی کشید و زانوهاش رو ناخودآگاه توی خودش جمع کرد.
بکهیون خندید.
"مگه برای اولین باره که آدم میبینی؟"
ته‌یون صاف نشست و مداد رو دوباره بین انگشت‌هاش به گردش درآورد.
"آدمی که مثل روح کنارم بشینه؟ نه ندیدم."
بکهیون کلاه حصیری که همراهش بود رو روی زمین کنارش گذاشت و با کمی فاصله از ته‌یون، به درخت تکیه داد.

"چرا کلاه همراهته؟ خورشید داره غروب میکنه."
ته‌یون پرسید و به نیم‌رخ بکهیون خیره شد.
باریکه هایی از نور غروب آفتاب، روی صورت بکهیون رو نقاشی میکردن. مثل یه تابلوی امپرسیالیسم دیده میشد که با رنگ روغن کشیده شده.
"از صبح همراهمه، داشتم توی کارهای کاشتن محصولات به آقای نام کمک میکردم."

ته‌یون اخم ظریفی کرد.
" آقای نام؟ پدرت رو اینطوری صدا میزنی؟"
بکهیون خنده ای کرد که ردیف دندونهاش رو به نمایش میگذاشت.
"چی؟ نه! اون دوستِ پدرمه."
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: "پدر من راننده ی قطار بود. توی بوچون زندگی میکردیم. همیشه مادرم مراقبِ ما، یعنی من و خواهرم بود و ما یه جورایی به نبودن پدرم عادت کرده بودیم."

ته‌یون میخواست بیشتر سوال بپرسه. راجب زندگی بکهیون کنجکاو بود و نمیتونست بروزش نده.
اما لازم نبود چیزی بگه. بکهیون با دیدن نگاه منتظر ته‌یون ادامه داد."خب، روز چهارشنبه بود و همینطور روز تولد خواهر کوچکترم. مادر یک کیک آلبالویی درست کرده بود چون میدونست مین‌سو دوستش داره. مین‌سو میخواست شمع ۸ سالگیش رو فوت کنه که توی تلویزیون، خبر زلزله و بعد خبر ریزش کوه رو اعلام کردن. قطاری که به مقصد بوسان در حال حرکت بود، کاملا از بین رفته بود و چیزی از سرنشینای قطار باقی نموند. و همینطور از پدرم."

metanoiaWhere stories live. Discover now