۸-خاکستری، ساعت دیواری

63 23 38
                                    

به قطرات باران که خودشون رو به شیشه میکوبیدن، نگاه میکرد.
بارون های پاییز همیشه احساس متفاوتی میدادن.
"پس بیا از اینجا بریم جک. بریم یه جایی که بارون بباره. که چتر زرد رنگ توی دستم باشه ولی روی سرمون نگیرمش. بیا خیس بشیم. دراز بکشیم روی آسفالت سرد و اجازه بدیم همه چیز رو پاک کنه. همه چیز." یک دستش رو به زیر چونه‌ش زده و غرق در افکارش شده بود.
"بیا امیدوار باشیم پیرزن مهربونی پیدا بشه و بهتون قهوه های خوشمزه بده تا از سرما یخ نزنین."
ته‌یون با صدای آروم عمه‌کیم، از خلسه بیرون اومد. حواسش نبود که داره افکارش رو بلند به زبون میاره. لبخندی زد و لیوان قهوه رو از دست عمه گرفت. هر دو پشت میز آشپزخونه نشسته بودن. ته‌یون‌ به ساعت دیواری نگاه کرد. خرگوش از سرزمین عجایب بیرون پرید و گفت: " اوه ساعت ۹ شده! مراسم چای! مراسم چای!" و با عجله به سمت جنگل دوید و گم شد.
ته‌یون از بشقاب مقابلش، کلوچه ی شکلاتی رو برداشت و گازی بهش زد. شکلات. پاهاش رو به هم جفت کرد و سعی کرد به یاد بیاره. دستهای بکهیون و یه لمس گرم.
"باید به جوهیون زنگ بزنم." ته‌یون خیلی ناگهانی گفت.
عمه کیم لبخند زد و سر تکون داد." و میتونی ازش بخوای تعطیلات سال نو به اینجا بیاد."
ته‌یون انگشت شصتش رو، روی لبه ی لیوان میکشید و یک دستش رو دور لیوان حلقه کرد تا از گرمای مطبوعی که داشت، لذت ببره.
" قبلا توی یه کتاب خونده بودم عشق مثل یه بیماری واگیرداره. توی هر کسی یه شکل بروز پیدا میکنه. یکی مغرور میشه، یکی غمگین، یکی مهربون. من چی؟ من چطوری میشم؟ میترسم که از ترس این بیماری رهاش کنم. اگر بمونم هم میترسم آدمی که قبلا بودم رو فراموش کنم."
ته‌یون اون شب، کاملا بی ربط حرف میزد.
عمه کیم چیزی نگفت. اجازه داد ته‌یون تمام افکار پراکنده‌ش رو بیرون بریزه. ته‌یون نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
"دلم میخواد این هوا رو بندازم داخل یه‌ شیشه‌‌ی دربسته و در رو ببندم. بوی سبزه‌های تر، خاکِ بارون خورده، این نم، بوی چوب. چوب خیس خورده. من به این طراوت احتیاج دارم."
عمه‌کیم دستش رو روی دست ته‌یون گذاشت.
"چی باعث شده امشب بیشتر از همیشه حرفهای زیبا بزنی نویسنده ی کوچکم؟"
ته‌یون لبخند زد." تو هم به الهامات اعتقاد داری عمه مگه نه؟ یه چیزی که باعث شه روح غبار گرفته‌ت همه ی گرد و آلودگی ها رو کنار بزنه و شکوفه بده."
'یا شاید هم یه کسی' ته‌یون جمله ی آخر رو توی دلش گفت.
"آره اعتقاد دارم. و از هرچیزی که باعث شده امشب انقدر شاعرانه بشه ممنونم." بعد خندید.
ته‌یون هم خنده‌ش گرفت. مثل یه سکانس از فیلمهای کارگردانی شده بودن که اسمش رو به خاطر نمیاورد.
باد تندی وزید و صدای رعد و برق هم‌ به دنبالش.
ته‌یون ناگهان از روی صندلی بلند شد. "یادمون رفته بود لباسهامون رو برداریم!"
و سریع به بیرون از خونه دوید و نگذاشت عمه‌کیم حرفی بزنه.
کی میدونست؟
شاید ته‌یون فقط میخواست گرمای درون قلبش رو با سرمای بیرون از خونه، خاموش کنه.
باد موهای باز ته‌یون رو به بازی میگرفت. آستین های بلوزش رو پایین تر کشید و سبد رو برداشت و به سمت بند رخت رفت تا لباسها رو برداره.
با بیشترین سرعتی که از خودش سراغ داشت، همه ی لباسهای خودش و عمه رو از روی بند برمیداشت و توی سبد میریخت.
ته‌یون حالا کاملا خیس شده بود و کم‌کم حس میکرد دندونهاش از سرما به‌ هم برخورد میکنن.
میتونست حدس بزنه نوک بینیش قرمز شده. ته‌یون از سرما متنفر بود و تا حدودی هم میترسید.
سبد رو به بغل گرفت و به سمت خونه چرخید تا سریعتر از سرما فرار کنه که صدایی ته‌یون رو در جای خودش متوقف کرد.
ته‌یون مردد به عقب برگشت و اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست. صدای گریه؟ نمیدونست. از خونه کمی فاصله گرفت و به تاریکی محضی که مقابلش بود نگاه کرد. نمیتونست کسی رو ببینه. فکر کرد شاید توهم بوده اما با دوباره تکرار شدن صدا، این بار واضح تر، سبد رو روی زمین گذاشت و کورمال کورمال دنبال منبع صدا گشت.
"کی اونجاست؟" ته‌یون با صدایی که سعی میکرد کمی بلند باشه گفت. جوابی نشنید. دوباره صدای گریه و این بار حس کرد صدای ناله ی اون فرد رو هم شنیده، انگار بابت چیزی درد میکشید.
ته‌یون جلوتر رفت و دیگه به سرما هم اهمیتی نمیداد. کمی جلوتر، سایه ی جسمی رو کنار دیوار دید که توی خودش جمع شده.
نمیتونست بفهمه کیه. احساس ترسی که داشت، جای خودش رو به نگرانی داد. باز هم جلوتر رفت و مقابل اون فرد نشست. دستش رو جلو برد و روی شونه‌ش گذاشت. موهای خیسش، تمام صورتش رو پوشونده بودن.
با حس دست ته‌یون روی شونه‌ش، سرش رو بالا گرفت و چشمهای براق و سرخش رو به ته‌یون دوخت. قلب ته‌یون به سرعت میتپید. با ناباوری به دختر روبه‌روش خیره شد.
"مینجونگ؟" ته‌یون، درحالی که تماما خیس شده بود و دسته ای از موهاش جلوی چشمش رو میگرفتن، سعی کرد به خودش بیاد. بازوی مینجونگ رو گرفت و بهش کمک کرد تا بایسته. مینجونگ تلوتلو میخورد و نزدیک بود بیوفته که ته‌یون سریع مینجونگ رو به خودش تکیه داد. مینجونگ داغ بود و لرزش خفیفی داشت.
ته‌یون، مینجونگ بی‌حال رو به سختی وادار به حرکت میکرد. به پاگرد خونه ی عمه‌کیم رسیدن. ته‌یون با نوک کفشش چند ضربه به در زد و بعد، قامت عمه‌کیم جلوی در نمایان شد. با دیدن صحنه ی روبه‌روش هینی کشید و با دو دست، صورتش رو پوشوند.
"یا مسیح، ته‌یون چی شده؟" ته‌یون دستش رو محکمتر دور کمر مینجونگ پیچید. "عمه‌ کمک کن خیلی سنگینه."
عمه‌کیم با دستپاچگی یک بازوی مینجونگ رو گرفت و اون‌ رو به سمت مبل هدایت کردن. به آرومی مینجونگ رو که چشمهاش نیمه باز بود و کمی ناله میکرد، روی مبل قرار دادن‌. ته‌یون آهی کشید. کمرش درد گرفته بود.
عمه کیم موهای خیس مینجونگ رو که به صورتش چسبیده بودن، کنار زد و پیشونی‌ش رو لمس کرد.
"خدای من، این دختر.." هوفی کشید و رو به ته‌یون گفت:" ته‌یونم، من میرم وسایلم رو بیارم تو همینجا مراقبش باش. یه پتوی نازک هم بیار دوستت داره میلرزه." ته‌یون تندتند سر تکون داد. تا به حال توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بود. با سردرگمی به مینجونگی که کلمات نامفهومی از بین لبهای خشکیده‌ش بیرون میومد، نگاه کرد. رد زخمهای قدیمی روی مچ دست مینجونگ تازه شده بودن. خون. ته‌یون، حرکت عرق سرد رو روی کمرش احساس کرد. مینجونگ دوباره به خودش آسیب زده بود؟! سریع به اتاقش دوید و پتوی خودش رو برداشت و دوباره کنار مینجونگ برگشت. پتو رو روی بدنش کشید و نامطمئن، دستی به زخم های تازه ی مچ دستش، کشید‌. خون تازه، انگشت مرطوب ته‌یون رو سرخ کرد. ترکیب خون و آب بارون تمام لباس مینجونگ رو خیس کرده بود. عمه‌کیم با کیفی بزرگ و نسبتا قدیمی برگشت. گاز استریل رو برداشت و بعد کمی پنبه جدا و آغشته به الکل کرد. دست مینجونگ رو با پنبه ضدعفونی کرد و بعد گاز رو برداشت و با مهارت مچ مینجونگ رو بانداژ کرد. مینجونگ ناله میکرد و به خودش میپیچید اما ضعیفتر از این بود که بخواد مقاومت کنه.
"ته‌یون یه لیوان آب برام بیار."
ته‌یون سریع به سمت آشپزخونه دوید و بعد با لیوان آب برگشت. عمه‌کیم ورقه ای قرص برداشت و یک قرص ازش جدا کرد. با ملایمت مینجونگ رو صدا کرد.
پلکهای مینجونگ، کمی از هم فاصله گرفتن.
عمه‌کیم لبخند مهربونی بهش زد." این مسکن رو بخور تا دردت رو کمتر کنه." مینجونگ صورتش رو برگردوند. ته‌یون که تا این لحظه، کمی عقب تر از عمه‌کیم ایستاده و شاهد همه چیز بود، عصبی به مینجونگ نزدیک شد."دیوونه ای؟ میخوای بمیری؟ نمیفهمم چرا انقدر مزخرفی که-" عمه‌کیم با صدای نسبتا بلندی ته‌یون رو صدا کرد."کیم ته‌یون! الان وقت این حرفها نیست."
ته‌یون دندونهاش رو به هم فشرد. عمه‌ سرش داد زده بود. احمقانه بود اما بغض کرد. عمه‌کیم کنار گوش مینجونگ آروم زمزمه میکرد. ته‌یون نمیشنید اما دید که مینجونگ نامطمئن دهانش رو باز کرد و عمه قرص رو در دهانش گذاشت و بعد بهش کمک کرد تا یکم آب بخوره.
از جا بلند شد و به اتاقش رفت و چند ثانیه بعد با حوله ی کوچیکی برگشت. به آرومی شروع کرد به خشک کردن موهای مینجونگ."ته‌یونم، میشه یکی از لباسهات رو برای دوستت بیاری؟" ته‌یون مثل بچه ها لج کرده بود و از جاش تکون نخورد. ته‌یون هم خیس شده بود، ممکن بود سرما بخوره اما عمه به تنها کسی که در اون لحظه اهمیت میداد، کیم مینجونگ بود! عمه کیم وقتی دید ته‌یون حرکتی نمیکنه، آهی کشید و پتو رو روی بدن مینجونگ بالاتر کشید. از روی زمین بلند شد و به سمت ته‌یون رفت.
دو دستش رو روی شونه های ته‌یون گذاشت و گفت:
" الان‌ با این پیرزن قهر کردی؟" ته‌یون ساکت موند.
عمه‌کیم با لبخند، موهای ته‌یون رو پشت گوشش فرستاد.
"این اتفاق، سالها پیش برای من افتاده بود قاصدک.
وقتی هی‌جه زخمی و درحالی که تمام لباسهاش خونی بود جلوی در خونه ی مادربزرگم ظاهر شد. همین احساس رو داشتم. من یه پرستار بودم ته‌یون، بهت گفته بودم. الان همون حس رو داشتم. آشفته بودم. ببخشید که ناراحتت کردم. الان هم برو موهات رو خشک کن تا سرما نخوری." بوسه ای روی پیشونی ته‌یون نشوند.
ته‌یون نرم شد و کوتاه اومد. ته‌یون همین بود؛ خیلی زود میبخشید و فراموش میکرد. سعی کرد لبخند بزنه.
"میرم برای مینجونگ لباس بیارم." آروم گفت و به اتاقش رفت و با یک دست بلوز و شلوار گرم برگشت.
عمه‌کیم داشت وسایلش رو جمع میکرد و به کیف برمیگردوند. ته‌یون به سمت مینجونگ رفت تا صداش کنه اما نفس های عمیق و مرتبش، نشون میداد مینجونگ خوابیده. لباسها رو روی دسته ی مبل گذاشت و زیر لب به عمه‌ شب‌بخیر گفت و منتظر جوابش نموند.
به اتاقش برگشت. نگاه گذرایی به چهره ی خیس و رنگ پریده‌ش توی آینه کرد. تیک تاک ساعت، همه چیز رو خاکستری تر میکرد. به این فکر کرد چرا مینجونگ خودآزاری میکرد؟ آیا آرومتر میشد؟ یا بیشتر درد میکشید؟ ته‌یون نمیدونست. اون زخمها ته‌یون رو بردن به سالها قبل، وقتی یه دختر لاغر ۹‌ساله بود و بخاطر قلدری هایی که توی مدرسه میشد، هر روز آزار میدید. هر بار با دیدن بچه هایی که با لبخند، دست مادرشون‌ رو می‌گرفتن و به مدرسه میومدن، احساس رنج میکرد. یک بار، با نوک قیچی، پوست دستش رو بُرید‌‌. خون خوش‌رنگی که به بیرون می‌جهید، برای ته‌یون کوچولو، چشم نواز بود. از درد بدش میومد ولی درد انگشتش، ناچیزتر از درد بزرگی بود که توی قلبش داشت. یک بار میخواست از روی پشت بوم مدرسه پایین بپره. ته‌یون فکر میکرد مادرش اون رو ول کرده چون ته‌یون بی‌ارزشه. جوهیون دستش رو کشید و سیلی به گوشش خوابوند. یه سیلی آروم که درد نداشت اما باعث شد ته‌یون گریه کنه. ته‌یون اونقدر پیش همکلاسی‌ش گریه کرد که چشمهاش سرخ شده بود.
جوهیون اون رو بغل کرد و محکم پشت کمرش میزد جوری که باعث شد ته‌یون میون گریه به خنده بیوفته.
جوهیون بهترین دوست ته‌یون شد. و شاید تنها دوست ته‌یون. ته‌یون نفهمید کِی لابه‌لای افکار آبی و پراکنده‌ش، لباسش رو عوض کرده و به زیر‌پتو خزیده.
دفتر رمان نیمه‌کاره‌ش رو روی پاهاش قرار داد تا بنویسه اما نمیتونست.
کلمات مثل یک تیغ تیز و برنده توی قلبش فرو میرفتن.
پیشونی‌ش تیر میکشید و قفسه ی سینه‌ش هم.
خودکار رو رها کرد و سعی کرد نفس های عمیق بکشه؛
دم و بازدم.
کلمات برای ته‌یون یادآور خاطراتی بودند که نمیخواست به یاد بیاره.

نیمه‌شب، ته‌یون با عطسه های پی‌در پی از خواب پرید.
گلودرد خفیفی داشت. سرما خورده بود. آهی کشید و درحالی که توی تاریکی دنبال دکمه ی چراغ خواب میگشت، پتو رو بیشتر به خودش فشرد. دکمه ی چراغ خوابش رو پیدا کرد و نور زرد رنگ ملایمی اتاقش رو روشن کرد. روی زمین دنبال جوراب زرد و پشمی موردعلاقش گشت و وقتی دستش به گلوله ی جوراب خورد، لبخندی زد. جوراب رو پوشید تا پاهای همیشه سردش رو کمی گرم تر کنه. از اتاق بیرون رفت تا یه لیوان آب بنوشه و اگه خوش شانس باشه، جای قرصها رو هم پیدا کنه تا یه مسکن بخوره. مینجونگ رو دید که کمی پتو از روی بدنش کنار رفته. اول خواست از کنارش رد بشه و اهمیت نده اما نتونست. دستی به پیشونیش کشید و موهاش رو که هنوز کمی نم داشتن، پشت گوشش فرستاد. به سمت مبل رفت و پتو رو روی مینجونگ مرتب کرد. مینجونگ لباسهای ته‌یون رو پوشیده بود.
لباسهای رنگی ته‌یون، باعث شده بود مینجونگ شبیه بچه های کوچک و معصوم بنظر برسه. لبخند ناخواسته ای روی لبهای ته‌‌یون نشست. مینجونگ چشمهاش رو باز کرد و با دیدن ته‌یون، روی مبل نشست. ته‌یون حرفی نزد. خودش هم کنار مینجونگ روی مبل نشست.
تیک تاک ساعت دیواری، سکوت رو میشکست.
"بهتری؟" ته‌یون گفت‌. مینجونگ سرتکون داد.
"به جیمین نگو." مینجونگ با صدای گرفته ای زمزمه کرد.
"باشه، نمیگم." مینجونگ پتو رو روی پاهاش کشید و دست ته‌یون رو گرفت. دستهاش این بار گرمای نرمالی داشتن و ته‌یون خیالش راحت شد.
"تا وقتی برای خودت اتفاق نیافتاده، تو نمیدونی این چه معنی‌ای میده. هیچ‌وقت نمیفهمی تاریکی مطلق چه شکلیه." مینجونگ مکثی کرد.
" خرد شدن تصویر داخل آینه، تیک تاک ساعت، قرص‌های رنگی، تو نمیفهمی این چطوریه. درک نمی‌کنی دردِ معلق بودن رو. تا وقتی که برای خودت اتفاق نیافتاده، نمیتونی لمس کنی این درد چجوریه. تا اون زمان که با درد بیدار نشدی، نمیفهمی بی‌رنگ موندن چه‌جوریه." ته‌یون هم دست آزادش رو روی دست مینجونگ گذاشت و فشار ملایمی وارد کرد.
"نه نمیفهمم، اما منم غمگین بودم. تقریبا همیشه. حتی توی شادترین لحظاتم هم، غم پررنگ بود. غم همیشه هست. من هم با مشکلات ریز و درشتی بزرگ شدم. از جمله های مزخرف'همه چیز درست میشه' و 'اگه درست نشه تموم میشه' و یا' قوی باش و ادامه بده تو میتونی' هم متنفرم‌ پس هیچ‌کدوم رو بهت نمیگم.
همه‌مون یه زخم خوب نشدنی داریم مینجونگ. امیدوارم بتونی خودت رو از این رنج نجات بدی و بدنت رو آزار ندی. آسیب رسوندن به جسمت، هیچ چیزی رو حل نمیکنه. نمیتونه درد روحت رو کم کنه."
مینجونگ لبخندی زد که ته‌یون تونست توی تاریکی و روشنایی لحظه ی طلوع آفتاب که از پنجره به داخل میتابید، ببینه.
"میدونم کوچولو. میدونم."
ته‌یون دست مینجونگ رو رها کرد و ضربه ی آرومی به پاهاش زد."من کوچولو نیستم." مینجونگ خنده ی نمکی‌کرد.
"من اومده بودم اینجا، تا خودم رو بکُشم."
مینجونگ به سادگی گفت و ته‌یون لرز خفیفی رو حس کرد. اون دختر روح خاکستری داشت و حالا آبی بود. آبی تر از آبی. "ازم نپرس چرا. شاید بعدا برات تعریف کردم. من توی این روستای کوچیک، چیزهای زیبایی رو دیدم.
واژه هایی رو لمس کردم که قبل تر، برام غریبه بودن.
مثل 'دوست'. اینطوری نیست که بگم امیدی به زندگی دارم. نه؛ فقط میخواستم روزهای آخر رو به خوبی بگذرونم. بیا الان طلوع آفتاب رو با هم تماشا کنیم. کی میدونه؟ شاید آخرین طلوع آفتابی باشه که می‌بینیم."
ته‌یون نگاهش رو از مینجونگ گرفت و به بیرون از پنجره داد. جایی که خورشید داشت پدیدار میشد. همه چیز روشن میشد. امیدی بود که روح مینجونگ هم روشن بشه؟
---
با نوای پیانوی دختر همسایه، این پارت رو نوشتم. بهش عشق بدین💘💘

metanoiaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora