۴-قرمز آجری، لبخندها

85 24 82
                                    

رها، آزاد و سبز.
یک دستش رو سایه بان چشم‌هاش کرده بود تا از اشعه‌های تیز آفتاب در امان باشن.
زمین‌های سبز، دشت‌ها، کوهستان‌های دوردست، چراگاه‌های طلایی و وسیع با علف های بلند که کیلومترها وسعت داشتند.
درخت‌های کاج و دریاچه‌ی کوچیکی که از یک رودخانه‌ی پر پیچ و خم منشا گرفته بود.

ته‌یون همه‌ی این ها رو با چشم‌هایی مشتاق تماشا میکرد. یه تیشرت نازکِ سبز و شلوارک کوتاه سفید رنگی به تن داشت. یک‌ روز پاییزی آفتابی بود و سراسر زرد.
آهنگ Tout oublier رو میشنید و سرش رو با ریتم آهنگ تکون میداد. خوشحال بود و لبخند به لب داشت.

عطر چوب تازه برش خورده و کمی مرطوب، به زیر بینی‌ش خورد و باعث شد چشمهاش بسته بشن. عمیق نفس کشید. پشت پلکهای بسته ی ته‌یون، تصویر لبخندهای زرد رنگ و گرمی نقش بست. باز هم اون پسر. بکهیون مدام لبخند میزد و این روی مخ ته‌یون بود.
نمیفهمید چطور میتونه همیشه لبخند بزنه. به راهش ادامه داد.
چند روزی میشد که بکهیون رو ندیده بود.

'پسری که به جز اسمش، هیچ چیزی ازش نمیدونست.'
ته‌یون واقعا کنجکاو بود بدونه که بکهیون توی روستا چیکار میکنه، کجا زندگی میکنه و میخواست داستانش رو بشنوه.
بنظر نمیومد که اونجا به دنیا اومده باشه و راجب خودش هم حرفی نزده بود. البته دلیلی هم نداشت بخواد درباره ی خودش با ته‌یون حرف بزنه. بهرحال یه جایی توی فکرش، میدونست سروکله ی اون پسر به زودی پیدا میشه و میتونه اون موقع راجبش بفهمه، پس فعلا بیخیال فکر کردن به بکهیون شد.

اولین بار بود که داشت دورتر از خونه ی عمه، توی روستا قدم میزد. عمه کیم بهش گفته بود که میتونه اونجا یه کتابخونه پیدا کنه و ته‌یون همچنان در حال گشتن بود.
نمیدونست از چه‌ کسی باید بپرسه و ته‌یون اگر میخواست صادق باشه، از همکلام شدن با بقیه ی مردم روستا معذب میشد. ته‌یون یه تازه وارد بود و دلش نمیخواست مدام بهش خیره بشن و راجب بهش کنجکاوی کنن. پس ترجیح میداد که بدون جلب توجه، اونجا رفت و آمد کنه. اینطوری حس بهتری داشت.

چون عادت به پیاده روی نداشت، پاهاش خسته شده بودن، به دیوار تکیه زد و کمی زانوهاش رو ماساژ داد. با تنه‌ی دختری، هندزفری از گوشش پایین افتاد. به سمت دختر برگشت اما انگار اون اصلا حواسش نبود.
دختر، در کوچیک و چوبی رو باز کرد و به سرعت داخل رفت.

ته‌یون برگشت و نگاهی به پنجره‌ی کوچیک و چوبی رنگ کنارش انداخت. چشم‌هاش گرد شدن. صورتش رو کاملا به شیشه چسبوند تا واضح تر بتونه داخل رو ببینه. کتابخونه رو پیدا کرده بود!
از دیواری که بهش تکیه داده بود، فاصله گرفت و نقاشی روی دیوار، توجهش رو جلب کرد.
روی دیوار، یه تپه ی کوچیک نقاشی شده بود که درخت تنومند و پر شاخ و برگی روی اون قرار داشت. ته‌یون کمی بیشتر که دقت کرد، تونست دختری رو بالای اون درخت ببینه که روی شاخه ی درخت نشسته و کتاب میخونه.
این تصویر خیلی قشنگ بود و ته‌یون فکر کرد هیچ تصویری نمیتونه به این زیبایی یک کتابخونه رو نشون بده.

metanoiaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora