۹-سرمه‌ای، چیزهای کوچک

80 20 41
                                    

عمه‌کیم در حالی که موهای قهوه ای رنگش که رگه‌های سفیدی در اون دیده میشد رو پشت سرش میبست، از اتاقش بیرون اومد و با صحنه ای مواجه شد که لبخندی روی لب‌هاش کاشت. مینجونگ و ته‌یون روی یک مبل دراز کشیده بودن، دست ته‌یون، زیر سر مینجونگ بود و پتو رو تا زیر گردنشون بالا کشیده بودن.
عمه‌کیم به سمتشون رفت و پیشونی جفتشون رو لمس کرد. مینجونگ تبش پایین اومده بود و این خیالش رو تا حدودی راحت کرد. اما ته‌یونش مریض شده بود. دستی به گونه‌ی ته‌یون غرق در خواب کشید. قاصدک کوچیکش. به آشپزخونه رفت تا برای اون‌ها یه سوپ خوشمزه درست کنه.

خانم نام همونطور که با متر، قد هه‌جی، دختر کوچیکش رو اندازه میگرفت تا براش لباس بدوزه، سر سوهیون، پسر بازیگوشش داد میزد تا به پای سیبی که درست کرده بود، ناخونک نزنه و همزمان تلفنی با خواهرش صحبت میکرد. بکهیون با همه ی این سروصداها، بیدار شده بود. دیشب بد خوابیده و مدام کابوس‌های ناراحت کننده دید. سرش تیر میکشید و چشم‌هاش هم کمی به سرخی میزد. پرحرفی‌های خانم نام تموم نشدنی بود.

خانم نام با دیدن بکهیون، همونطور که تلفن حرف میزد، به بکهیون اشاره‌های نامفهومی میکرد. انگار‌ داشت پانتومیم بازی میکرد! بکهیون به تقلاهای اون زن خندید. بیخیال فهمیدن منظور خانم نام شد و به آشپزخونه رفت. گوش سوهیون رو کشید.
"مگه مامانت نمیگه به کیک دست نزنی وروجک؟"
سوهیون جیغ کشان، پای سیبی رو برداشت و از دست بکهیون فرار کرد و به اتاقش دوید. بکهیون خندید. بطری شیر رو از یخچال بیرون آورد و یه لیوان برای خودش ریخت. باید به اداره‌ی پست میرفت تا پول بفرسته.

لیوان شیرش رو سر کشید و دور از چشم خانم نام، یه پای سیب برداشت و همه رو داخل دهانش گذاشت. از آشپزخونه بیرون می‌رفت که چیزی رو زیر پاش حس کرد. خم شد تا اون رو برداره. یک کش مو بود. با دیدن‌ رنگ اون، به یاد ته‌یون افتاد. کش مو رو جلوی چشمهای خانم نام گرفت و تکون داد.
"خانم نام، من اینو برمیدارم ممنون." و به سمت اتاقش دوید. خانم نام با چشمهای گرد، به مسیر رفتن بکهیون که با لبخند شیرینی به اون کش مو نگاه میکرد، خیره شد و نمیشنید که خواهرش پشت تلفن چی میگه.

* * ***

ته‌یون، سرفه ای کرد و آب بینی سرازیر شده‌ اش رو با دستمال گرفت. مینجونگ بعد از صبحانه خوردن با اون‌ها و تشکر کردن از عمه‌کیم و ته‌یون، رفت. اونقدر به سرعت رفت که ته‌یون فکر کرد تمام‌ اتفاقات دیشب، یه توهم بوده.
ته‌یون نگرانش بود و مدام به حرفهای مینجونگ فکر میکرد. دلش میخواست میتونست یه کاری برای بهتر شدن مینجونگ بکنه.

روی تخت دراز کشیده بود و نمیدونست چه کاری انجام بده. حوصله‌ش سر رفته بود. به جوهیون پیام داد. شماره‌ش رو وقتی به روستا اومده بود عوض کرد و مطمئن بود اگه جوهیون جواب پیامش رو بده، بهش میگه ازش متنفره و بره بمیره‌. با تصور جوهیون، لبخندی روی لبش نشست.
دلش برای دوست خندونش و جوک های بی‌مزه ای که تعریف میکرد، تنگ شده بود.
عمه‌کیم دو تقه به در زد و بعد با سینی کوچیکی وارد اتاق شد. سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت.
عمه‌ میوه‌های مختلف رو پوست کنده و خیلی خوشگل بُرش داده بود. ته‌یون لبخند زد."دستت درد نکنه."

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Dec 18, 2021 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

metanoiaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora