یک قاشق از مربای تمشک رو روی نون تست ریخت و کمی عسل به اون اضافه کرد.
گاز بزرگی به نون زد و هومی از لذت کشید.
تهیون درحالی که با تعجب به جیمین نگاه میکرد، سری از تاسف تکون داد و بیحوصله، شروع به هم زدن سوپ مرغ جلوش کرد.
چند دقیقه قبل، تهیون با صدای بیوقفهی زنگ در از خواب پرید. جیمین انگشتش رو روی زنگ در گذاشته بود و حتی لحظه ای هم اون رو رها نمیکرد. تهیون بخاطر ناگهانی بیدار شدن، کمی گیج بود و احساس سردرد میکرد. خدایا، کاش فقط میتونست جیمین رو از پنجره به بیرون پرتاب کنه!عمهکیم لیمو رو بُرش زد و یک برش رو داخل کاسه سوپ تهیون میفشرد تا آب لیمو به داخل سوپ ریخته بشه. تهیون بُرش لیمو رو از عمه کیم گرفت و خیلی آروم گفت: " خودم انجامش میدم عمه." و شروع به فشردن لیمو کرد تا مطمئن بشه تمام آب اون رو گرفته.
"همه چیز خیلی خیلی خوشمزهست خانم کیم. شیرینی مربا واقعا به اندازهست، آه احساس میکنم بعد از مدتها یک صبحانهی عالی خوردم. معدم داره منفجر میشه!"
جیمین با حالت دراماتیکی به صندلی تکیه داد و دستش رو روی شکمش میکشید.تهیون نمیفهمید اون دختر پرسروصدا، ساعت هفت صبح توی خونه شون چیکار میکنه. با دیدنش کسل شده بود و ترجیح میداد به رختخوابش برگرده.
جیمین دو نون تست برداشت و توی اون رو با گردو و کره بادوم زمینی و موزهای حلقه شده پر کرد و با لذت شروع به خوردن کرد.گوشهی لبهای تهیون به حالت چندش بالا رفت.
چطور میتونست مربا و عسل رو با هم بخوره؟ یا کره و موز؟ تهیون یکم دیگه از چای نوشید و از پشت میز بلند شد. "مرسی بابت صبحانه."
عمه کیم عینکش رو بالا داد و با چشمهای گرد به تهیون نگاه کرد و گفت:" تو که چیزی نخوردی! همیشه عادت داشتی صبحانهت رو کامل بخوری."جیمین نون گاز زدهش رو به سمت تهیون گرفت.
"اونی میخوای یکم از این ساندویچی که درست کردم امتحان کنی؟"
تهیون دو دستش رو روی صورتش کشید و آه از نهادش بلند شد.
"جیمین فقط بگو دقیقا توی خونهی ما چیکار میکنی؟"عمه کیم از جا پرید.
"تهیونم، با مهمونت اینطوری حرف نزن!"
جیمین لبهاش رو آویزون کرد و همونطور که با گردنبندش بازی میکرد گفت: " مگه قرار نبود با هم کتاب بخونیم؟" تهیون با تعجب نگاهش کرد.
"آره ولی الان؟ یو جیمین ساعت هفت صبحه!"جیمین سریع از روی صندلی بلند شد و به سمت تهیون دوید.
"نه اونی، فقط کتاب نیست. زود آماده شو میخوام یه جای خوشگل و مخفی رو بهت نشون بدم."
جیمین دست تهیون رو محکم گرفته بود و کشونکشون تهیون رو به سمت اتاقش میبرد. تهیون غرغر میکرد و جیمین ریز میخندید.وقتی وارد اتاق تهیون شدن، جیمین سریع روی تخت نشست و همونطور که به اطراف نگاه مینداخت به تهیون گفت: " اونی میتونی آماده شی من همین جا منتظرت میمونم."
تهیون با چشمهای گرد نگاهش میکرد. واقعا؟
چه چیزی باعث میشد جیمین مثل چسب بهش بچسبه و مدام دنبالش بیاد؟ تهیون حتی آدم فانی هم نبود که وقت گذروندن باهاش جالب باشه.
أنت تقرأ
metanoia
أدب الهواةmetanoia: (n.) the journey of changing one's mind, heart, self or way of life. اگر کنارم باشی، نور میتابه به پنجره و باریکهش میشینه به چشمهای جفتمون؛ آسمون آبی تر میشه و کبوترها به جای پرواز، به سمت ابدیت میرقصن. حال درختهای کاج، گلهای بامبو، ب...