۷-صورتی، احساسات

73 25 54
                                    

کمرش رو صاف کرد و چند مشت کوچیک به بازوهاش زد. کمی احساس درد میکرد و نیاز به یک حموم حسابی داشت تا کوفتگی بدنش بهتر بشه.
موهاش رو از پیشونیش کنار زد و بعد از اینکه بابت محکم شدن حصارهای مزرعه مطمئن شد، جعبه ابزار رو برداشت و از محوطه بیرون رفت. به آقای نام که داشت شیر گاو ها رو می‌دوشید، سلام کرد.
"بکهیون پسرم میتونی به اسطبل سر بزنی؟"
بکهیون سرتکون داد و با لبخند به سمت اسطبل قدم برداشت.
از مقابل خونه رد میشد که ناگهان با دیدن شخصی جلوی در، ایستاد.
چشمهاش گرد شده بودن.
دختر پشت به بکهیون ایستاده بود و چند تقه به در مقابلش کوبید.
موهای کوتاهش روی شونه هاش ریخته بودن و یه پیراهن صورتی روشن پوشیده بود.
بکهیون آب دهانش رو قورت داد و جعبه ابزار رو محکمتر چسبید. به دلایلی که خودش هم نمیدونست یا شاید هم میدونست، نمیخواست ته‌یون با لباسِ کار، بکهیون رو ببینه و با ظاهر شلخته و نامرتبش مواجه بشه.
خانم نام در رو باز کرد و ته‌یون بعد از تعظیم کوتاهی، با خانم نام صحبت میکرد اما بکهیون از این فاصله نمیتونست چیزی از حرف های اونها بشنوه.
هوفی کشید و میخواست بی سروصدا به اسطبل بره که با شنیدن اسمش از زبون خانم نام، پلکهاش رو به هم فشرد و سرجاش خشک شد.
"بکهیون! میشه ظرف ناهار رو برای شین‌ووک ببری؟" بکهیون روی پاشنه ی پاهاش چرخید و به سمت خانم نام برگشت‌‌. ته‌یون هم داشت بهش نگاه میکرد.
بکهیون لبخند کج و کوله ای زد."بله خانم نام."
خانم نام با مهربونی دستش رو پشت کمر ته‌یون گذاشت و اون رو به داخل خونه هدایت کرد.
ته‌یون کمی معذب به نظر میرسید و بکهیون به راحتی از چهره‌ش متوجه شد.
جعبه ابزار رو روی پله ها گذاشت و وارد خونه شد.
ته‌یون روی مبل نشست و خانم نام گفت: "چنددقیقه صبر کن عزیزم تا برم طبقه ی بالا و کامواهای موردعلاقه ی خانم کیم رو براش بیارم."
لبه ی پیراهن بلند و ساده اش رو گرفت و تق تق کنان از پله ها بالا رفت.
بکهیون با سردرگمی کنار شومینه ایستاده بود و ته‌یون هم با لبه ی پیراهنش بازی میکرد.
بکهیون دستهاش رو کمی نزدیک بینی‌‌ش برد و از بوی بدی که میداد چینی به بینی‌ش افتاد.
بوی گاو و گوسفند میداد!
دستی به موهاش کشید‌ تا حداقل اون ها رو مرتب کنه.
بهرحال تمام بدنش بوی گاوداری میداد!
"هی." ته‌یون با صدای آرومی گفت و به بکهیون خیره شد. بکهیون هول شد و گفت:"سلام."
ته‌یون خنده کوتاه و صدا داری کرد.
"خوبی؟" بکهیون میخواست خودش رو بزنه.
همیشه سعی میکرد مقابل اون دختر، مرتب و باحال بنظر برسه و الان مثل پسربچه های نامرتب و بوگندوی روستایی بنظر میرسید.
"هوم، تو چی؟" ته‌یون ابروهاش رو بالا داد.
بکهیون جوری بنظر میرسید که انگار تمایلی به حرف زدن نداره. پس ته‌یون فقط سر تکون داد و تکیه اش رو به مبل داد.
یک پاش رو روی پای دیگه‌ش انداخت و نگاه بکهیون خیلی غیرارادی، روی پاهای لخت ته‌یون نشست.
پاهای نسبتا لاغر و ظریف و پوست سفید و روشنی داشت. داشت دقیقا چیکار میکرد؟ به سرعت نگاهش رو گرفت و به مجسمه ی کوچیکِ لب پنجره داد.
ته‌یون از سکوت مزخرفی که به وجود اومده بود، خسته شد. بکهیون اون روز، به طرز عجیبی کسل کننده بنظر میرسید. مشکلش چی بود؟
ته‌یون بی حوصله از روی مبل بلند شد و به سمت قاب عکسهایی که به دیوار آویخته شده بودن، رفت. عکسهای خانوادگی. ته‌یون با مردمکهای خالی به لبخندهای پر نور آدمهای توی عکس نگاه میکرد. عکس خانوادگی چیزی بود که همیشه میخواست داشته باشه و نداشت.
'مهم نیست' ته‌یون با خودش گفت و مسیر نگاهش رو به بکهیونی داد که انگار کف‌پوشهای چوبی زیر پاهاش، جالب‌تر از صحبت کردن با ته‌یون بنظر میرسیدن.
ته‌یون با اخم چند قدم برداشت و مقابلش ایستاد.
اختلاف قد نسبتا زیادی که داشتن باعث شد ته‌یون کمی سرش رو بالا بگیره.
دستهاش رو پشتش قفل کرد و گفت: " مریض شدی؟" بکهیون این بار به ته‌یون نگاه کرد.
سرش رو به نشونه منفی تکون داد.
"وقتی دارم باهات حرف میزنم باهام حرف بزن. از کلمات استفاده کن. تو که همیشه وراج بودی!"
بکهیون با تعجب به ته‌یون خیره شد.
ته‌یون اون روز، متفاوت بنظر میرسید و اخمی که کرده بود با وجود با نمک بودنش، باعث شد بکهیون خودش رو جمع کنه و بعد از اینکه لبهاش رو با زبون تر کرد، به حرف بیاد:" خیلی بد بنظر میرسم و نمیخواستم این‌طوری من رو ببینی برای همین سعی کردم توجهت رو جلب نکنم."
ته‌یون خیلی خنثی نگاهش کرد و بعد از چندثانیه که بکهیون حس میکرد نفسش رو توی سینه‌ش حبس کرده بود، لبخند زد.
"آها پس که اینطور!"
چند قدم عقب رفت و از بکهیون فاصله گرفت.
هنوز لبخند میزد. بکهیون پنهانی نفسش رو بیرون داد و تازه فهمید تمام این مدت ماهیچه هاش رو منقبض کرده بود. حالا راحت‌تر سرجاش ایستاد و به ته‌یون نگاه کرد.
ته‌یون دوباره روی مبل نشست و موهاش رو پشت گوشش داد.
"بد بنظر نمیرسی. حرف بزن. به اینطوری بودنت عادت ندارم." کمی مکث کرد و گفت: " مثل پسربچه های حرف‌گوش‌کن شدی."
خنده ی ریزی کرد و بکهیون سریع گفت:" چی؟ من از تو بزرگترم!"
ته‌یون باز هم خندید. وقتی میخندید خوشگل بود.
خیلی خوشگل.
'خوشگل؟'
آره. بکهیون فکر میکرد ته‌یون زیباست و وقتی میخنده زیباتر هم میشه. ضربان قلبش تندتر شده بود و احساس گرما میکرد.
"الان هم مثل پسربچه هایی بنظر میرسی که کار بدی کردن و منتظرن تنبیه بشن!"
بکهیون آب دهانش رو قورت داد و به سمت ته‌یون رفت. دستهاش رو لبه ی مبل گذاشت و کمی سمت ته‌یون خم شد.
لبخند ته‌یون محو شد و با چشمهای درشت به بکهیون خیره شد.
"تو هم الان مثل دخترهای کوچولویی بنظر میرسی که ترسیدن!" بکهیون با شیطنت گفت و خندید.
ته‌یون اخم کرد. دو دستش رو روی شونه های بکهیون گذاشت و سعی کرد بکهیون رو به عقب هل بده اما بکهیون حتی ذره ای هم تکون نخورد. همونطور که دستش روی شونه های پهن پسر مقابلش بود، لباسش رو توی مشتش چنگ زد و باز هم تلاش کرد بکهیون رو هل بده ولی بکهیون فقط میخندید و همچنان ایستاده بود.
ته‌یون نفس عمیقی کشید و یک پاش رو بالا آورد‌ تا لگدی به بکهیون بزنه که بکهیون با یک دست پای ته‌یون‌ رو گرفت و متوقفش کرد.
هر‌دو به هم خیره موندن. دست بکهیون، ساق لخت ته‌یون رو چسبیده بود.
ته‌یون هجوم خون رو که به زیر گونه هاش دویده بودند، حس کرد. 'الان لپهام قرمز میشن، آه چه آبروریزی!' پای ته‌یون-دقیقا همون جایی که توی دست بکهیون بود- سرد و گرم میشد و کمی لرزید. حتی نمیتونست اون رو از دست بکهیون آزاد کنه. نگاهش به دست بکهیون افتاد.
همون انگشت شصتی که خال قهوه ای داشت.
'خال شکلاتی'
بکهیون حس میکرد داره عرق میکنه، قلبش محکم میکوبید ولی نمیتونست دستهاش رو عقب بکشه. انگار بدنش ازش فرمان نمیبرد.
نمیدونستن چند دقیقه به همین شکل گذشته.
از این فاصله ی نزدیک، بکهیون میتونست بوی ته‌یون رو احساس کنه. بوی چی میداد؟ نمیدونست. انگار ترکیبی از تمام گلهایی بود که بکهیون تا به حال بوییده بود. هرچی که بود، ریه های بکهیون میخواستن اون بو رو استشمام کنن.
ته‌یون میتونست به راحتی بوی چوب رو حس کنه. بوی چوب تازه خیس خورده و معطر. بوی کاج. ته‌یون حتی میتونست بوی گاوداری رو هم حس کنه. حتی بوی چمن. باعث میشد این حقیقت که توی روستای کوچیکی زندگی میکنن، توی ذهنش رنگ بگیره و بخواد لبخند بزنه. بکهیون بوی طبیعت میداد و این برای ته‌یون خوشایند بود. لحظه ای احساس کرد انگشت شصت بکهیون، پای ته‌یون رو نوازش سطحی کرده ولی
صدای پاشنه کفشهای خانم نام باعث شد به خودشون بیان.
"آه فقط کاموای مشکی رو هرچقدر که گشتم نتونستم پیدا کنم. میتونی دفعه ی بعد.."
بکهیون سریع عقب رفت و کمی تلوتلو خورد و با چشمهای گرد و دهان باز به خانم نام خیره شد.
ته‌یون صاف نشست و پاهاش رو به هم چسبوند و سرش رو پایین انداخت. حس میکرد گونه هاش دارن میسوزن. چه افتضاحی!
خانم نام با چشمهای گرد و لپهای کمی برجسته اش، لبهای کوچیکش از هم باز مونده بودن. گلوش رو صاف کرد و گفت:
"بیا عزیزم. سلام من رو به خانم کیم برسون و بگو دلم برای کیک های معروفش خیلی تنگ شده."
ته‌یون دستپاچه از روی مبل بلند شد و تندتند به سمت خانم نام رفت و سبد کاموا ها رو ازش گرفت و همونطور که سرش پایین بود و تعظیم میکرد گفت:" بله خانم نام خیلی ممنونم حتما بهشون میگم که دفعه ی بعد براتون کیک های خوشمزه نگه دارن ظهرتون بخیر باشه خدانگهدار." کلمات رو پشت سر هم ردیف کرد و
نگذاشت خانم نام حرف دیگه ای بزنه.
از کنار بکهیون مثل باد، با سرعت رد شد و ثانیه ی بعد، ته‌یون رفته بود.
خانم نام لبخند تصنعی زد و به سمت بکهیونی که خجالت زده بود رفت.
"بکهیون... بیا این ناهار رو برای شین‌ووک ببر. برای تو هم کنار گذاشتم برگرد با هم ناهار بخوریم..باشه؟"
بکهیون سر تکون داد و ظرف رو گرفت و سریع از خونه خارج شد. با خجالت دستی بین موهاش کشید.
ته‌یون رو میدید که با پیراهن صورتیش و موهایی که لابه‌لای نسیم تکان میخوردند، قدم برمی‌داره. مثل شکوفه ی گیلاسی که در دست باد رها شده و به این سو و آن سو میره.

تیون مثل شکوفه ی گیلاس بود.
---
قاصدک های زیبا، این پارت برای شما💛 ببخشید که دیر اپ کردم :<
یکم حرف داشتم باهاتون، اول میخواستم به شما زیبارویانی که متانویا رو میخونین و دوستش دارین بگم که ممنونم 🥺 اینکه براش ارزش قائل اید و کامنت میذارین خیلی خوشحالم میکنه و حتی باعث میشه بخوام با وجود کم بودن خواننده ها، برای شما انسانهای ارزشمند و دوست داشتنی بنویسم. دوم اینکه من به ووت خیلی اهمیت نمیدم [نه اینکه کلا ووت ندید :(( ] اما نظر برام خیلی مهم تره. پس برام کامنت بذارید و بیاید با هم این داستان رو جلو ببریم و ببینیم آخرش چی میشه! ببخشید که زیاد حرف زدم و خوب بخوابید🌸🧚‍♀

metanoiaWhere stories live. Discover now