رو نقاشیه جدیدش کار میکرد ، حس بدی نسبت بهش داشت ، گاهی اوقات تا پایان یه نقاشی همیشه حس بدی داره
میدونست اگه این نقاشی تموم شه حس بدشم تموم میشهبا دستی که رو شونش خورد ترسید
سوهو فوق العاده آدم ترسوییه و خب الان واقعا ترسید برگشت عقب و شیومین و دید
نفس عمیقی کشید و چشم غره ای به شیومین رفت: نمیتونی در بزنی؟
شیومین خنده ای کرد و گفت : در زدم اما خودت نشنیدی... ترسیدی؟
سوهو هم انکار کرد : نه کی ترسید؟ منکه نترسیدم
: باشه باور کردم
: خب تو اینجا چی میخوای؟
: سهون
سوهو یکی از ابروهاشو بالا انداخت و پرسید : دوست پسر لی؟
شیومین سرشو تکون داد و گفت : اوهوم
: خب سهون چی؟
: چانیول در موردش تحقیق کرد...
سوهو منتظر به شیومین نگاه کرد تا ادامه ی حرفشو بزنه
: پلیسه
: خب شغلشه... کجای شغلش عجیبه که انقد عجیب غریب گفتی پلیسه؟
: هیچ جاش
: از خانوادش اطلاعی داره؟
: آره مامان و باباش تو یه تصادف مردن و با پدربزرگش زندگی میکنه
: خب دیگه چی؟
: هیچی چیز خاصه دیگه ای نداره
سوهو سرشو تکون داد و گفت : راستی...
شیومین کنجکاو نگاش کرد و هومی گفت
: تو و لوهان برین مسافرت
: چرا؟
: دلیلشو نپرس
: اما خب من باید بدونم که چرا باید سفر برم
با لحن محکم که رو شیومین تاثیر بذاره گفت : شیومین گفتم دلیلشو نپرس
شیومین با لحن محکم سوهو نتونست مخالفتی کنه : باشه
چند دقیقه ای بود که شیومین رفته بود و تنهایی نقاشیشو میکشید
با تقه ای که به در خورد گفت : بیا تو
به سمت در برگشت و با دیدن لی لبخندی زد لی هم لبخندی زد و پرسید : هیونگ میتونم باهات صحبت کنم؟
: درباره ی چی؟
لی در حالی که به سوهو نزدیک میشد تو چشماش نگاه کرد و جواب داد : سفر
سوهو که متوجه نشد منظور لی چیه پرسید : میخوای بری مسافرت؟
: نه هیونگ من تازه از مسافرت برگشتم اما چرا لوهان و شیومین هیونگ و میخوای بفرستی مسافرت؟
ESTÁS LEYENDO
sense of murder (حس قتل)
Fanfic🔫تو تاریکی شب میدوید دنبالش بودن... نمیدید اما صدای پا میومد سایهایی دنبالش میکرد لغزید پاش هنگام دویدن رو تکه سنگی رفت سایه نزدیک تر میشد پاهاش از ترس می لرزید نمیتونست بلند شه خودشو رو زمین میکشید این صحنه رو یه جایی دیده بود زیادی براش آشنا بو...