part 02

91 17 1
                                    

"تا این موقع کجا بودی؟"
یونگی با خواب آلودگی از پسر پرسید و همون طور که سرش رو میخاروند به سمت جونگکوک قدم برداشت.

پسر کوچیکتر با دیدن حالت بامزه پادشاه لبخند کمرنگی زد.

با دیدن دست های باز شده یونگی _که اون و به یک آغوش دلگرم کننده دعوت میکرد_ به سمتش پرواز کرد و سرش رو توی گردنش مخفی کرد.

یونگی دستش رو روی پشت پسر گذاشت و به آرومی مشغول نوازشش شد.

با حس دمای پایین تن پسرکش ابروهاش چین خورد. 
جونگکوک رو کمی از خودش دور کرد و تازه متوجه لباس و موهای خیسش شد.
اهی کشید و پسر رو به طرف تختش هدایت کرد.

"این چه سرو شکلیه؟
دوباره به سرزمین پریا رفتی؟"
پادشاه همونطور که پسر رو به سمت تخت هدایت میکرد پرسید و منتظر جواب جونگکوک نموند و به سمت حمام رفت.

" کِی میخواد دست از این کار برداره!" 
یونگی به آرومی زمزمه کرد اما جونگکوک صداش رو به خوبی شنید.

با نزدیک شدن دوباره یونگی، پسر کوچیکتر با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و با انگشتهاش بازی کرد.

یونگی با دیدن حالت بی پناه و مظلوم پسرش لبخند تلخی زد و سعی کرد موهای نمدار پسر رو _با حوله ای که از سرویس اورده بود_ خشک کنه.

"متاسفم..." 
مرد با شنیدن صدای محزونش متوقف شد.

جونگکوک سرس رو بلند کرد و به چشم های مرد خیره شد.
" من نمیدونم باید چه کار کنم، من واقعا احساس میکنم عاشق جفتمم اما....
اما انگار اون همچین حسی رو نسبت به من نداره..." 
چشم های تر شده اش رو از پدرش دزدید و به آرومی زمزمه کرد:
" دیگه خسته شدم..."

یونگی با دیدن چشم های گرد و مظلومش آهی کشید و کنارش نشست.
دستش رو روی شونه پسر گذاشت و اون رو مجبور کرد سرش روی پاهاش بزاره.

" برای عقب کشیدن دیره جونگکوکا" 
 
پسر نفس عمیقی کشید و با بیچارگی پرسید:
" چرا؟"

یونگی به دنبال کلمات مناسبی گشت و تصمیم گرفت نیمی از حقیقت رو برای پسر بازگو کنه:
" چون اون وقت با جی(j) رو به رو میشی"
" اون دیگه کیه؟" 

متعجب جواب داد:
" جی پریه محافظ تهیونگه، عجیبه که تا حالا باهاش رو به رو نشدی!"

مدتی بینشون سکوت برقرار شد.
یونگی به جونگکوکی که چشم هاش رو بسته بود خیره شد.
موهای پسر رو نوازش کرد و منتظر سوالاتش موند.

" اینا رو از کجا میدونی؟"

" قبل از جدایی دو سرزمین 
پدرش اسم محافظش رو بهمون گفت." 
نفس عمیقی کشید و با لحنی که دلتنگی درش موج میزد گفت.

" چه شکلیه؟"
جونگکوک با چشم‌های براقش با کنجکاوی پرسید.

" خب اون... شبیه یه آدمک چوبی" 
کمی فکر کرد و با یاد آوری شکل و شمایل جی لبخند ناخونده ای مهمون لب هاش شد و خاطرات کمرنگی از ذهنش عبور کرد.

با دیدن چهره خبیث جونگکوک، اخم محوی روی صورتش نشست.
نگران پسر بود و اینکه نمی تونست متوجه افکارش بشه اون رو نگران‌تر میکرد.

" جونگکوک!
تو که قرار نیست کار احمقانه ای انجام بدی؟ درسته؟"
پادشاه با دیدن لبخند شرور پسر، پرخاشگرانه پرسید.
__________
 
بعد از نامه ای که از طرف گرگینه ها فرستاده شده بود،‌ قل قله و هیجان سراسر سرزمین پریان رو پر کرده بود.

نور کم سویی از امید در دلهاشون کاشته شده بود و به اونها نوید دوباره متحد شدن سرزمین ها رو میداد.

اما برخلاف پریان، تنها آلفای سرزمین مخالف بود و احساس خطر میکرد.

حس میکرد رفتن به سرزمین مجاور تنها دامیِ که برای گرفتن مالفیسنت پهن کرده بودند.

کلافه چند ضربه آروم به در زد و بعد از شنیدن صدای جین وارد اتاق شد.

جین از داخل آینه نگاه کوتاهی به نامجون انداخت و بی توجه بهش مشغول حالت دادن به موهاش شد.

" چی میخوای؟"
کلافه از نگاه خیره نامجون_ که تک به تک کارها رو با دقت دنبال  میکرد_ پرسید.

نامجون با شنیدن لحن کلافه جین نگاهش رو به اطراف اتاق معطوف کرد.

" میخوای دعوتشون رو قبول کنی؟"
 
" هوممم. البته" 
جین بعد از مکثی جواب داد و دست از کار کشید.

آلفا سردرگم از افکار جین، اخم کرد و سرش رو به سمتش چرخوند.
" اما ش..."
با دیدن چهره زیبای مرد برای لحظه ای نفس در سینه قطع شد و حرفش رو از یاد برد.

جیمن پوزخندی به صورت مبهوت شده نامجون زد و از جلوی آینه کنار رفت.
به سمت آلفا رفت و در فاصله کمی ازش ایستاد.

دستش رو روی گونه آلفا قرار داد و نوازشوار تا زیر چونه اش کشید.

تن پسر کوچیک‌تر از لمس های مرد لرزید‌، بعد از مدت ها این لمس کوتاه اون رو به رویا برد‌، اما خیلی زود با حس سوزش گردنش از اون خلسه خارج شد.

جین ناخونش رو روی پوست حساس گردن آلفا حرکت داد و خراش های ریز و درشتی به جا گذاشت.
با گرفتن چونه اش، مجبورش کرد سرش رو بالا بگیره.
" توی کارای من دخالت نکن.
فهمیدی؟"

آلفا با کشیده شدن گردنش به بالا، سوزش شدیدتری رو حس کرد و باعث حلقه زده شدن اشک در چشم هاش شد.

جین سرش رو بیشتر به بالا فشرد و منتظر به لب های نامجون چشم دوخت.

" باشه" 
به سختی زمزمه کرد و به محظ رها شدن سرش از اتاق خارج شد.

با بیرون رفتن نامجون غم عظیمی به سراغش اومد.
به سرخی خون روی دستش نگاه کرد و انگار تازه متوجه کارش شده بود.
اون باز هم باعث زخمی شدن جفتش شده بود.
سوزش قلبش بهش مهلت فکر کردن نداد و خیلی زود چشم هاش بارونی شد.

روی زانوهاش روی زمین نشست و بال های بزرگش رو به دور خودش کشید.
درد قلبش هر لحظه بیشتر میشد و بهش یاد آوری میکرد آلفاش الان چه حال بدی داره.

کم کم صدای هق هقش اتاق رو پر کرد و دیوارها هر یک به پرده نمایشی تبدیل شدن و گذشته رو به یادش می اوردند.

از عماق قلبش میخواست به اون روز ها برگرده و بهتر باهاش رفتار میکرد تا شاید الان سرنوشت بهتری داشت.

اما اون درست مثل لقبی که بهش داده بودن یه تبه کار بود و تنها برای مردمش زیان آور؛ اما اون که از اولش‌بد نبود!
بود؟

ᯔ MALEFICENT ˎˊ- Where stories live. Discover now