"جونگکوک من میرم، باید جی رو پیدا کنم. مراقب تهیونگ باش!"
آلفا " باشه" ای گفت و با نگاهش مسیر خروج پری سفید رو دنبال کرد.
هوسوک وسط راه ایستاد و مردد به سمت جونگکوک برگشت.
" چیزی میخوای بگی؟"
آلفا با دیدن تعللش در حرف زدن پرسید.
" من..من از گقتنش مطمئن نیستم..."
هوسوک با عجز به نقطهای خیره شد و معذب زمزمه کرد.
" من جفتشم!
میتونی بهم اعتماد کنی!"
جونگکوک با اطمینان گفت و منتظر به دیوار تکیه داد.
" احتمالش کمه ولی اگه...اگه تو این مدت که نبودم و تهیونگ بیدار شد، اصلا به چشمهاش نگاه نکن!"
مرد با اتمام جملهاش چشمهاش رو روی هم فشرد و با عجله اتاق رو ترک کرد و جونگکوک رو با سوالات بیشمارش تنها گذاشت.
" اما چرا؟"
جونگکوک متعجب از رفتار عجیب مرد، با خودش زمزمه کرد.
نگاهش به جا لنزی سفیدی که قبل از خروج هوسوک روی زمین افتاده بود، خورد.
خم شد و اون رو برداشت و کمی بررسیش کرد.
با فهمیدن اینکه هیچ فرقی با یه جا لنزی ساده نداره، آهی از سر کلافگی کشید و اون رو روی پاتختی کنارش قرار داد.
هیچ وقت فکر نمیکرد زندگی امگاش پر از رمز و راز باشه!
از زمانی که هم رو ملاقات کردن و حتی زمانی که متوجه شدن جفتهای همان؛ فکر میکرد زندگی تهیونگ رو مثل کف دستش از برِ و تنها رفتار جفت پدرش رو درک نمیکرد!
اما حالا باید برای شناختش هر یک از تیکه های پازلی که پیدا میکرد رو سر جای درستش قرار میداد تا متوجه ماهیت اصلی و باطن امگاش بشه.
مدتی به چهره خوابیده تهیونگ خیره شد و در نهایت تصمیم گرفت دست کشیده امگاش رو توی دستش بگیره و کنارش دراز بکشه.
به آرومی طوری که پسر رو بیدار نکنه، کمی خودش رو بالاتر کشید و دستش رو قائم زیر سرش قرار داد.
لبخندی با یادآوری اولین دیدارشون زد و تک تک لحظه ها رو توی ذهنش مرور کرد.
فلش بک
با حس کردن رایحه تلخی، با دستهای تپل و گلیش اشکهاش و پاک کرد و با قدمهای نامنظم به سمتی که فکر میکرد منبع اون بو باشه دوید.
هر چقدر که جلو تر میرفت غم و رنج بیشتری رو از اون رایحه دریافت میکرد.
با رسیدن به جادهای که کَفش فرشی صورتی از شکوفههای گیلاس پهن شده بود مکثی کرد و با دقت بیشتری اطرافش رو تماشا کرد.
تا چشم کار میکرد جاده توسط درختهای تنومندی محاسره شده بود و با هر وزش باد گلبرگهای صورتی رنگ از درخت ها فرود میاوندند و همراه دستهای از شکوفهها در هوا به دورهم میچرخیدند و باعث درخشش چشمهای مشکی پسرک_ که هنوزم هم نَمدار بودند_ میشد.
با شنیدن صدای هق هق آرومی اخمی کرد و با دقت به دنبال اون فرد اطرافش رو نگاه کرد.
با دیدن تن لرزونی، قدم های بلندی رو به سمتش برداشت و خودش رو بهش رسوند.
با نزدیک شدن به اون شخص رایحه نعنا شامعهاش رو پر کرد.
لبخندی از احساس خنکی اون بو روی لبهاش نشست.
بدون ایجاد صدایی کنارش، روی برگها ریخته شده روی زمین نشست و منتظر شد تا اون شخص به طرفش برگرده.
با گذشت هر ثانیه و ندیدن واکنشی از اون پسر، لبهاش به پایین آویزون شدند.
با خودش فکر کرد رایحهاش انقدر ضعیف که حتی در اون فاصله کم هم اون شخص نعنایی متوجه حضورش نشده؛ در صورتی که نمیدونست اون شخص از ابتدا متوجهاش شده اما تنها منتظر یه آغوش گرم از طرف یه ناشناسه آشناست!
پایان فلش بک
لبخند عمیق تری زد و بوسهای به پیشونی امگاش زد.
انگشتاش رو بدون هیچ کنترلی میون موهای لطیفش سُر داد و با ملایمت مشغول نوازششون شد.
" اون موقع من دوازده سالم بود و تو چهارده. به خاطر گم شدنم گریه میکردم فقط دنبال یکی بودم تا کمکم کنه "
با ولوم صدای پایینی گفت و بعد از کنار زدن ترهای از موهاش_ که روی صورتش سایه انداخته بود_ ادامه داد:
" اما وقتی تو رو دیدم همه چی فرق کرد!
برعکس همیشه این من بودم که باعث آروم شدن شخصی شدم و تا زمانی که خالی بشه بغلش کردم."
کمی خم شد و بوسه دیگهای به چشم جفتش زد.
صورت غرق در خواب امگا، اون رو درست مثل اون روز معصوم و بیگناه نشون میداد.
" وقتی آروم شدی کمکم کردی به قصر برگردم.
وقتی برگشتم کلی مواخظه شدم و دیگه نتونستم به دیدنت بیام تا زمانی که هیجده سالم شد.
اون موقع تونستم دوباره وارد سرزمین پریان بشم."
ریز خندید و بینیش رو روی بینی تهیونگ کشید.
" به محظ ورود به سرزمین رایحهات رو کنار رایحه رز حس کردم و تمام وجودم از حسادت پرشد. آماده جنگ با یه امگا شدم اما وقتی اونجا رسیدم یک آلفا رو کنارت دیدم حتی بیشتر از قبل حسودیم شد.
اما وقتی تو متوجهام شدی و بغلم کردی تمامش از بین رفت."
آهی کشید و مشتاق ادامه داد:
"میدونی، وقتی فهمیدم حتی با گذشت شش سال اسمم رو یادت مونده، برای اولین بار گرگم زوزه کشید.
اون روز وقتی به اتاقم رفتم یه برگه به همراه یه پر مشکی کنارش پیدا کردم..."
دست از نوازش موهای تهیونگ برداشت و ناراضی زمزمه کرد:
" اون اولین نامه تحدید از طرف مالفیسنت بود!"
با درهم رفتن چهره امگاش لبخندی زد و دستش رو بین ابروهاش گذاشت و اخم بینشون رو با فشار کوچیکی پاک کرد.
انگشتش رو کمی پایینتر برد و قوص بینی خوشفرم تهیونگ رو طی کرد و به آرومی روی پوستش پچ پچ کرد:
" اما الان دیگه تحدیدی نیست!"
تکون کوچیکی خورد و
دست دیگهاش رو هم از بین دستهای تهیونگ خارج کرد و اون رو روی گونه جفت نعناییش قرار داد و با شصتش پوست گندمیش رو نوازش کرد.
" چرا انقدر پرستیدنیای؟"
پسر کوچیکتر محو تماشای صورت امگاش لب زد و
کمی بیشتر به سمت پسر خم شد و بعد از به جا گذاشتن بوسه ریزی رو لاله گوش امگا، سرش رو روی شونه پسرگذاشت و با بویدن رایحه یخیش به چشمهاش اجازه بسته شدن داد.
******
به محض ورود سربازهاش از روی تخت پادشاهیش بلند شد و روبه روشون ایستاد.
" ردی ازشون پیدا کردین؟"
با دیدن سرهای پایین افتاده افرادش، آهی کشید و به سمت پنجره اتاقش رفت.
" برید بیرون و تا پیدا نشدن نشونهای از زنده بودنشون بهتره جلوی چشمم ظاهر نشین!"
سرباز ها وحشت زده از لحن خونسرد پادشاهشون که بر خلاف رایحه تند کاجش بود، تعظیمی کردن و سعی کردن هر چه سریعتر بدون ایجاد سروصدایی اتاق رو ترک کنن.
بعد از خالی شدن اتاق اهی کشید و وارد تراس سرسبز اتاقش شد؛ باد به آرومی میوزید و حس خنکی رو به سر دردناک و داغ شدهاش میداد.
یک هفته از وقوع اون اتفاق میگذشت اما همچنان خبری از نامجون و جفتش نداشت.
هنوز هم جنازه غرق خون اون پرنده از ذهنش پاک نشده بود و هر با به یاد اوردنش خاطراتی که ازشون وحشت داشت، دوباره براش مرور میشد.
تو این یک هفته تمام افراد حاضر در اونجا درحال رفت و امد بودن تا تنها نشونهای از زنده بودن اون دو پیدا کنند.
چیزی که بیشتر از همه باعث ترسش میشد جنازه اون کلاغ بود که تنها با اختلاف چند دقیقه بعد از به پایین پرت شدن جین، کاملا ناپدید شد و حتی اثری از خونش هم باقی نمونده بود؛ طوری که انگار اصلا اون روز همیچین اتفاقی رُخ نداده بود!
به خوبی میدونست دلیل تمام این اتفاقات ملکهاش بوده؛ اما نمیتونست کاری انجام بده.
کاملا مطنئن بود شخص دیگهای در پشت پرده قرار داره و تنها یونا رو مثله عروسک خیمه شب بازیش وادار به انجام دستوراتش میکنه.
رفتارات عجیب جونگکوک و رفت آمد مکررش به کاخ ممنوعه براش تا حدی شک برانگیز بود اما باز هم نمیتونست بهش برچسب بزنه!
درسته پسر واقعیش نبود اما در تمام سالها و در تمام لحظات زندگیش در کنارش بود و شاهد رشد کردنش بود و با وجود علاقه زیادی که به جفتش داشت اینکه پشت تمام این نقشههای پلید باشه، براش قابل قبول نبود.
کلافه سرش رو بین دستهاش گرفت و چشمهاش رو برای مدتی بست.
" قبلا انقدر زود عصبی نمیشدی!"
با شنیدن صدای شخصی پشت سرش به خودش لرزید.
سرش رو چرخوند و با دیدن جفتش آهی کشید و کمی قلب دردناکش رو ماساژ داد.
هوسوک با دیدن وضعیت آشفته مرد، تکیهاش رو از دیوار گرفت و کنار الفا ایستاد.
" قبلا شرایط اینطور نبود..."
یونگی همونطور که پایین تراس رو تماشا میکرد با زمزمهای جوابش رو داد.
هوسوک هوم کشداری برای تایید حرف مرد کشید و با تکیه دادن کمرش به نردههای سنگی پشتش، مشغول تماشای چهره جفتش شد؛ کاری که با گذشت سالها بخشی از رویاهای دست نیافتنیش شده بود.
موهای سبز آلفا حالا مشکی شده بود و کنار پیشونیش _که تنها چند چروک ریز دَرش به چشم میخورد_ پخش شده بود.
رد زخم کهنهای که از بالای ابروش شروع میشد و تا گونهاش امتداد داشت رو دنبال کرد و روی لبهای باریک صورتی رنگش متوقف شد.
چهرهاش حتی با گذشت بیست سال، زیباتر و جذابتر از قبل به نظر میرسید!
" حال تهیونگ چطوره؟ "
با تکون خوردن لبهای آلفا آهی کشید و نگاهش رو روی چشمهاش قفل کرد.
یونگی معذب از نگاه خیرهاش، دستی به گردنش کشید.
لبخند محوی به حالات مرد زد و سرشرو تکون داد.
" وضعیت بدنش به حالت نرمال خودش برگشته اما از لحاظ روحی روز به روز بدتر میشه و من دیگه هیچ کمکی نمیتونم بهش بکنم."
الفا متفکر اخمی کرد و کمی از نردهها فاصله گرفت.
" جی رو پیدا نکردی؟"
هوسوک آهی از افسوس کشید و سری برای رد کردن گفته آلفا تکون داد.
" نه، اون حتی تو سرزمین پریان هم نیست! نبودش تو این شرایط عجیب و نگران کنندهاس!"
سکوت برای مدتی بینشون برقرار شد و باعث به وجود اومدن جَو عجیبی بینشون شد.
قلبهاشون برای یه لمس کوچیک بیقراری میکرد اما با این حال هیچ کدوم حاضر به پیش قدم شدن نبودن.
آلفا فکر میکرد همین مکالمه عادی بینشون با وجود گذشته پرماجراشون پیشرفت بزرگی به حساب میاد! اما زمانی که دستش در دست برنزه ای قفل شد، شگفت زده به صاحب اون دست نگاه کرد.
هوسک خسته از کش مکش های درونیش، در نهایت به حرف دلش گوش دادا بود و با چهره بی تفاوتی_ که کاملا برخلاف غوغای درونش بود_ به رو به روش خیره شده بود و زیر چشمی به عکس و عمل الفا نگاه میکرد.
یونگی بعد از مدتها لبخندی از ته دل زد و فشار کوچیکی به دست پری کنارش وارد کرد و باعث نشستن لبخند ریزی روی لبهای جفتش شد.
هردو انگار در خلسه فرو رفته بودن و تنها به حضور هم فکر میکردند. انگار دوباره تکمیل شده بودن اما اینبار بدون حضور جفت دیگهاشون!
" دلم براش تنگ شده!"
هوسوک با لحن پر از غمی گفت و سعی کرد با فروکش کردن بغضش مانع از دوباره شکستنش بشه.
یونگی با افسوس آهی کشید.
تمام اطرافیانشون فکر میکردن الهه مرگ مرده؛ اما اون دو به خوبی از زنده بودن جفتشون آگاه بودن!
با ورود شتاب زده سربازی، سکوتشون شکسته شد.
یونگی با شدت دست پری رو پس زد و نگاه کوتاهی به هوسوک انداخت.
هوسوک تنها لبخند محزونی زد و به قلبش یاد آوری کرد که اونها دیگه نمیتونن کنار هم به عنوان یه زوج قرار بگیرن!
یونگی همین الانش هم ماکهاش رو داشت!
" چی میخوای؟"
یونگی بیحوصله از سرباز بتا پرسید و نفس نفس زدنش رو تماشا کرد.
" با..بال های سیاه، اونا...اونا..."
" اونا چی؟"
یونگی عصبی از تته پته پسر غرید و رعشه به تنش انداخت.
" اونها نزدیک ساحل رها شدن و رود تماما به رنگ قرمز در اومده!"
مردمک چشمهای هر دو مرد، با شنیدن حرف پسر از ترس گشاد شد و باعث شد اینبار قلبشون از ترس به تپش بیفته.
" دریچه مرگ باز شده!..."
هوسوک با ناباوری لب زد و با باز کردن بالهای سفیدش به پرواز در اومد و اونهارو تنها گذاشت.
" سرورم!" با دوباره شنیدن صدای محتاط پسر، موهاش رو رها کرد و با سمتش برگشت و نگاه منتظرش رو بهش دوخت.
" یه مشکل دیگه هم هست!"
" چه مشکلی؟"
یونگی آهی کشید و بی حوصله از پسر پرسید.
بتا کمی مکث کرد و سعی کرد اینبار با لحن ارومتری خبر حادثه پیش روشون رو به پادشاه بده.
" درباره جفت شاهزادهاس!
ایشون لب پرتگاه ایستادن و هیچ کس نمیتونه وارد اتاقشون بشه."
آلفا حس کرد قلبش برای ثانیهای دست از تپیدن برداشت؛ با تمام وجودش میخواست اون چیزی که فکر میکنه نباشه.
" اون کجاست؟"
" کاخ ممنوعه."
*******
" ته خواهش میکنم در رو باز کن!"
جونگکوک با بی قراری به در کوبید و جفتش رو صدا میزد؛ اما امگا با بی خیالی به روی لبه ترس نشسته بود و به ارتفاع زیادش تا زمین نگاه میکرد و پاهاش رو تو هوا تکون میداد.
صدای التماس های جفتش رو میشنید اما تنها با بی توجهی با خودش تکرار میکرد.
" من پاپا رو کشتم!"
تمام اتفاقات یک ساعت گذشته توی مغزش تکرار میشد.
فلش بک
" شاهزاده بهتره هرچه زودتر تصمیمتون رو بگیرین."
یونا همونطور که تهیونگ رو تنها میزاشت باری دیگه به پسر گوشزد کرد و راه خروج رو در پیش گرفت.
امگا سر دردناکش رو فشرد و از خستگی آهی کشید. دو سه روز پیش درست به محض چشم باز کردن و درک دوباره شرایط با اسرار شدید ملکه برای زودتر برگزار کردن مراسم ازدواجشون روبه رو شده بود.
اما با این حال هنوز هم با مرگ پدرش کنار نیومده بود.
تو این مدت هیچ کس درباره اتفاقاتی که افتاده بود حرفی نمیزد و هیچی از اتفاقات بعد از ورودش به اتاق رو به یاد نداشت.
سردرگم مسیر کاخ بی روحی که درش اقامت میکرد رو طی کرد.
این کاخ با وجود تاریکی و سیاهیش حس خوبی رو بهش منتقل میکرد حسی که قصر پریان با وجود شباهت زیادش به اونجا بهش منتقل نمیکرد.
دستش رو روی نردههای مرمری قرار داد، هنوز پله اول رو هم بالا نرفته بود که با شنیدن صدای ناله و شیون متوقف شد.
ترسیده به اطرافش نگاهی انداخت و به دنبال منبع اون صدا گشت.
صدا از دل تاریکی به گوش میخورد.
آب دهنش رو قورت داد و دستش رو جلو برد و با قدم های سست وارد بخش سیاه اون قصر شد.
صدای ناله در فصای خالی اطراف اکو میشد و وحشت بیشتری رو به تن بیجونش منتقل میکرد.
با دیدن باریکه نوری روی زمین قدمهاش رو سریع تر کرد و خودشرو به جلوی در نیمه باز اون اتاق رسوند.
مردد در رو به جلو هل داد؛ بدنش رو با شنیدن صدای گوشخراش لولای در، تو خودش جمع کرد.
اتاق برخلاف قسمتهای دیگه قصر از نور مستقیم خورشید بهره مند بود و سطح روشنایی بالایی داشت.
دستش رو به دیوار گرفت و با احتیاط در اطراف اتاق راه رفت.
بخشی از سرامیک های مشکی سفید اتاق با قطرات خشک شده خون رنگ گرفته بودن و کمی اون طرفتر زنجیر هایی از جنس طلاهم به چشم میخورد.
با حس سرگیجه، سرش رو به دست گرفت. دایرههای رنگی در هوا حرکت میکردند و سردرد پسر رو تشدید میکردند.
بدنش رو به دیوار تکیه داد، دستی به پیشونیش کشید و چند بار چشم هاش رو روی هم فشرد تا کمی بهتر بشه.
با شنیدن صدای نالهای در نزدیکیش، به خودش لرزید و گوشهای کِز کرد.
دستش رو روی گوشهاش فشرد و سعی کرد مانع از شنیدن اون صدا های وحم آور بشه.
با به عقب حرکت کردن دیوار پشت سرش، برای لحظهای خشکش زد.
با صدای حرکت ریل های در به خودش اومد و از جا پرید.
متعجب به در مخفی که از درون دیوار باز شده بود نگاه کرد.
حالا صدای زجه های اون فرد واضح درون اتاق پخش میشد.
با استرس بلند شد و به داخل اتاق سرک کشید.
پشت دیوار فضای کمی وجود داشت که با پنجره کوچیکی که در بالاترین نقطه از دیوار قرار داشت، روشن شده بود.
" هی!"
با دیدن جسم مچاله شدهای گوشه اتاق چند قدم به عقب برداشت.
با نمایان شدن صورت مرد در بین بالهای سیاهش چشمهای تهیونگ به فیروزهای تغییر رنگ داد.
رایحه کمرنگی از خون اون مرد فضا رو احاطه کرده بود.
اون چیه؟
گیج شده از ماهیت اون شخص از خودش پرسید و قدمی به جلو برداشت اما خیلی زود با حرکت کردن بدن مرد ، به عقب برگشت.
الهه بی حرف تنها دستهاش رو به امگا نشون داد و با چشمهای زمردیش _ که برقی از اشک درش به چشم میخور_ بهش خیره شد.
امگا با دیدن زنجیر های متصل به دست و پاهایش، نفس اسودهای کشید و نزدیک بهش نشست.
با نزدیک شدن بهش متوجه نوک موهای صورتیش شد. اون یه دورگه بود؟
" تو...تو کی هستی؟"
امگا با تمام شجاعتی که داشت پرسید.
مرد با شنیدن صدای امگا لبخند تلخی زد و با صدای بغض دارش به حرف اومد.
" فرشته مرگ..."
امگا ناباور باری دیگه ظاهر مرد رو بررسی کرد و اون رو با افسانههایی که شنیده بود، تطبیق داد.
بال های عظیم و جسته مشکی رنگ، مو های مشکی صورتی و چشم های افسونگر و در عین حال معصوم و بوی خون از مهم ترین ویژگی های الهه مرگ بود.
اون پسر تمام این نشونهها رو داشت!
" تو تهیونگی؟"
با شنیدن صدای خشدار الهه به خودش لرزید و سری تکون داد.
" تو...تو از کجا منو میشناسی؟"
الهه بدون توجه به سوال پسر دوباره پرسید.
" حال جین و نامجون خوبه؟"
ترسیده از حرفهاش از جا بلند شد و خواست به سرعت اتاق رو ترک کنه اما با شنیدن جمله دیگهای طرفش، خشکش زد.
" جونگکوک چی؟"
مرد با ایستادن امگا لبخندی زد و به آرومی عذر خواهی کرد:
" متاسفم، قصد ترسوندنت رو ندارم! فقط میخوام قبل از اینکه بری از اتفاقات اطراف آگاهت کنم!"
تهیونگ با این حرفش کمی نرم شد و با کنجکاوی به طرفش برگشت.
" ممنظورت چیه؟"
آلفا آهی کشید و شمرده شمرده برای پسر توضیح داد.
" مراقب والدت باش، اون این روزا به حمایتت نیاز داره..."
تهیونگ سردر گم از حرفش پلکی زد و به آرومی غرید:
" اما مادر من از بعد تولدم مرده!"
" منظورت چیه! برادر من مرده؟"
مرد با استرس به زنجیرها چنگ زد و با چشمهای ملتمس منتظر گرفتن جواب منفی ازش شد.
" فکر کنم اشتباه گرفتی، مادر من یه امگای ماده بوده!"
" اسم پدرت نامجون نیست؟
و پدر دیگهات سوکجین؟"
الهه گیج شده از حرفهای پسر که مخالف با رایحه و ظاهرش بود، پرسید.
" درسته نامجون اسم پدرمه اما مالفیسنت مادر من نیست!"
قلب الهه با شنیدن لغبی که پسر به برادرش داده بود مچاله شد.
" اما اون کسیه که برای به دنیا اوردنت زجر کشید!"
" تو از کجا میدونی؟؟؟"
تهیونگ عصبی از تاکیید مکرر آلفا فریاد زد.
" من تو تک تک لحظه ها کنارش بودم!!!"
الهه هم متقابلا فریاد کشید.
"آخه تو مگه کیه؟"
" گفتم فرشته مرگ!"
با دوباره بلند شدن صدای مرد، اشکهاش از سد چشمهاش عبور کرد.
" از کجا بفهمم دروغ نمیگی؟"
چشمهای الهه با آروم گرفتن امگا، برق زد.
" فقط کافیه دستت رو بهم بدی!"
امگا مردد نگاهی به دست دراز شده به سمتش کرد و به ناچار دستش رو گرفت.
" چشمهات رو ببند."
چشمهاش رو بست و در سیاهی بی پایانی غرق شد.
سفیدی نور کم کم زمینه تصویر روبه روش شد و صفحهای از زندگی رو ورق زد.
《 به قاب یک خانواده شاد که با خوشحالی دور یک میز مشغول غذا خوردن بودند، زل زد.
با دیدن دستهای در هم قفل شده پدرش و مالفیسنت لب گزید.
" جینی! دوست داری بچه پسر باشه یا دختر؟"
جیمین همونطور که شکم پری سیاه رو نوازش میکرد ازش پرسید.
" شاید یه پسر کوچولو بامزه!"
نامجون با ذوق گفت و اجازه حرف زدن به جین رو نداد و باعث پیچیدن صدای خنده الهه توی محوته شد.》
دیدش دوباره تاریک شد.
اینبار توی یک اتاق تاریک و سرد بودن.
《 تن لرزون مالفیسنت روی تخت کثیفی همراه با نوزادی در آغوشش بود و به آرومی باهاش حرف میزد.
" تهیونگ، امگای شیرینه من، قول بده به خوبی بزرگ شی و پاپا رو دوست داشته باشی."
و خم شده بوسهای به موهاش زد.》
بغض سنگینی به گلوی پسر کوچیکتر چنگ میزد و تقاضای بیرون اومدن میکرد.
چشمهاش رو محکم روی هم فشرد و صحنههای مختلفی که به سرعت جلوی چشمهاش باز میشدن و هر کدوم درد رو به قلبش تحمیل میکردن رو تماشا کرد.
چشمهای غمگین پری در هر صفحه سردتر و سردتر میشد تا جایی که به دو تیکه یخ تبدیل شد.
خواست چشمهاش رو باز کنه اما با دیدن صحنه متفاوتی متوقف شد.
《جین با صورت سرخ شده به صورت نامجون سیلی زد و صدای فریادش در بین جیغ و گریههای نوزادشون پیچید.
" تو مثله یه هرزه به من خیانت کردی حتی نخواستی نجاتم بدی!"
آلفا با شونههای افتاده به جفتش خیره شده بود.
" حتی حرفی برای انکار کردنش هم نمیزنی؟"
پری با صدای آرومی که سعی در پوشوندن بغضش داشت پرسید.
" متاسفم"
جین با شنیدن حرفش بهش پشت کرد و به اشکهاش اجازه باریدن داد.
" باشه، مشکلی نیست!"
با سردی گفت و قبل از خروج به پسرش که از شدت گریه سرخ شده بود نگاه غمگینی انداخت.》
تهیونگ چشم های خیسش رو باز کرد و مشتی به قلب دردناک زد.
" من کشتمش!"
و این جمله بارها و بارها در مغزش زنگ زد.
YOU ARE READING
ᯔ MALEFICENT ˎˊ-
Fanfictionبه آرامی به فرد سیاه پوش نزدیک شد و بر روی زانو هاش نشست و با سر پایین افتاده به دستورات او گوش سپرد "مالفیسنت مانع صلح بین دو سرزمین شده، شاید باید کشته بشه؟ اینطور فکر نمیکنی؟" ⌯Name : MALEFICENT ⟶ Genre : Omegaverse - SuperNatural - Romance - Ang...