هر چهار نفر در سکوت دور میزی نشسته بودن و روی وزش ملایم باد و خنکی بارون تمرکز کرده بودن.
پری سفید با لبخند محوی به اسمون ابری خیره بود و از فکر اینکه به زودی بارون میشه، لبخندش وسعت گرفت.
نامجون بالاخره زبون باز کرد و با صدای خشدارش بدون هیچ منظوری از هوسوک پرسید:
" حال تهیونگ چطوره؟"
یونگی شوکه از مطلع بودن آلفای کوچیکتر از وضعیت امگا، سرفهای کرد.
جین پوزخندی به واکنش مرد زد و بیتوجه به اینکه مخاطب سوال آلفا نبوده؛ تنها برای چزوندن پادشاه و جفتش، کمی روی میز خم شد و با نیشخند حرص داری جواب جفتش رو داد و با زیرکی عکسالعمل اون دو رو زیر نظر گرفت:
" آرس، درمانش کرده فقط باید منتظر باشیم تا خودش هوشیاریش رو بدست بیاره!"
پری سفید و آلفا با شنیدن اسم جفتوشون، ناباور به جین چشم دوخته بودن.
یونگی به رومیزی سفید چنگ زد و ناباور پرسید:
" آ-آرس؟"
مالفیسنت سری تکون داد و کمی بیشتر به روی میز خم شد:
" هوم...نکنه انتظار داشتی تا ابد توی نقش یه مرده بمونه! نگو خبر از زنده بودنش نداشتی که خندم میگیره!"
" منظورت چه؟"
هوسوک سردرگم ایستاد و کمی از میز فاصله گرفت.
پری سیاه ابرویی بالا انداخت و با تعجب ساختگی به مرد خیره شد:
" یعنی تو نمیدونستی؟"
کمی مکث کرد و با خونسردی ظاهری ادامه داد:
" ما هر چهارتامون بازیگرای خوبی هستیم!
هر چهار نفرمون این موضوع رو میدونستم، اما فقط انکارش کردیم!"
هوسوک عصبی از حرف مرد، اخم کرد:
" داری زیاده روی میکنی!"
جین پوزخندی به صورت سرخ شده پری زد:
" زیاده روی؟احمقانس!"
هوسوک با خشم دستاش رو روی میز کوبید؛ تحمل اینکه دوباره یه متحم شناخته بشه رو نداشت:
" بهتر مراقب حرفات باشی و جایگاه خودت رو بدونی!"
پری سیاه متفابلا دستاش رو روی میز کوبید و خصمانه به مرد زل زد:
" احمقانس که پای مقام رو وسط میکشی! روزی مقام من از تو بالاتر بود!"
" جین!"
با شنیدن صداش اون هم با لحن خواهشمندی، به نامجون که در طول بحث سکوت کرده بود نگاه کرد.
با دیدن چیزی در چشمهای آلفا، ناخودآگاه آروم گرفت.
نفس کلافهای کشید و روی صندلیش نشست و باعث شد چند سانتی به عقب جابه جا بشه!
یونگی با نگاه نامعلومی در بین جو متشنج بینشون، چشم گردون و لبخند محوی از واکنشات جین در برابر نامجون زد.
احساس خوشی کمرنگی رو در اعماق قلبش حس میکرد و امید داشت روابط هر کدومشون مثل قبل بشه.
" دیدیش؟"
یونگی با آروم شدن تنش بینشون، با صدای گرفتهای پرسید.
پری سیاه با به یاد اوردن وضعیت برادرش چشم روی هم فشرد و سرش رو برای تایید حرفش تکون داد و با بیرون فرستادن نفس لرزونش سعی کرد با بغضش مقابله کنه.
هوسوک بیتوجه به بگو مگوی کمی قبلشون و با بیقراری با نگاهی منتظر به پری چشم دوخت:
" ح-حالش چطور بود؟"
جین نگاه حرصی بهشون انداخت و خواست دوباره بهشون تیکه بندازه، اما دلش با دیدن موجی از دلتنگی و افسوس در چهره اون دو لرزید.
" ا-اون خوبه؟"
گیج شده با لحن سوالی جواب داد و مثل بچهای گمشدهای به نامجون نگاه کرد.
نامجون با خوندن اشفتگی نگاه مرد، اهی کشید و با حس کردن سنگینی نگاه اون دو کمی ووی جاش، جابه جا شد و با دستهای قفل شدهاش روی میز زل زد:
" حال خوبی نداره..."
قلب هر دو با آزردگی، در سینههاشون مچاله شد.
" جیمین قویه، خیلی زود خوب میشه!"
هوسوک طوری که انگار فقط برای آروم کردن خودش میگفت ، لب زد و برعکس چند دقیقه پیش، بُغ کرده به آسمون تاریک خیره شد.
مدتی بی هیچ حرفی گذاشت و تنها گاهی صدای وزش باد و حرکت برگ درختها به گوش میرسید.
" تهیونگ..."
با صدای نامجون که دوباره سر صحبت رو به دست گرفته بود، هر سه نگاهشون رو از اطرافشون گرفتن و بهش زل زدن.
مرد مردد از نگاههای خیره اونها، حرفش رو کامل کرد:
" بعد از بیدار شدنش چی میشه؟"
هوسوک با یاداوردن زخمهای روی بدن امگا، که بدون هیچ دلیل خارجی ایجاد میشدن: دستش رو روی صورتش کشید:
" مشخص نیست، همه چی به این بستگی داره که بدنش نیمه الههاش رو بپزیره یا نه!"
" شدت واکنشش خیلی بیشتر از شماها بوده!"
هوسوک سری در جواب سوال یونگی تکون داد و توضیح داد:
" روح هادس بیشتر از صد سال عمر کرده و تا به حال توی دو جسم، با روحیات خشن زندیگی کرده و همین طور قدرت بیشتری نسبت به ما داره! جدا از اون توی وضعیت مناسبی روحاشون با هم اغدام نشده"
جین مبهوت از به یاد اوردن جسم غرق در خون پسر، بیحواس با خودش زمزمه کرد:
" گرگش با این موضوع کنار نمیاد و تا حالا واکنش خیلی شدیدی نشون داده!"
" مگه دیدیش؟"
یونگی مشکوک از گفته مرد، پرسید.
پری لب گزید و لعنتی به بی حواسیش فرستاد و دنبال جواب قانع کنندهای گشت:
" ج-جیمین نشونم داد."
یونگی با یاد اوری قدرت جفتش، لبخند محزونی زد و سر تکون داد.
مالفیسنت با متقاعد شدن آلفا نامحسوس نفس حبس شده در سینهاش رو بیرون فرستاد و بدن منقبضش رو رها کرد.
" باید مراقب جونگکوگ باشید!"
نامجون با اخم کمرنگی که نشونه تمرکزش روی موضوعی بود، هشدار داد.
یونگی سری تکون داد و از پسرخوندهاش دفاع کرد:
" اون کاری نمیکنه که به ضرر جفتش باشه!"
جین حرف مرد رو رد کرد، به آرومی از روی صندلیش بلند شد و به سمت نردههای تراس رفت و دستاش رو روش ستون کرد:
" اما تنها کافیه تا تهیونگ رو مارک کنه، اون موقع است که کسی نمیتونه جلو دارش بشه!"
هوسوک به پشت بدن مرد زل زد و حرفش رو تایید کرد.
تنها کافی بود تا اون آلفا، امگاش رو مارک کنه و بعد مثل فرد آشنایی به جنون قدرت گرفتار بشه.
یونگی سردرگم از تاکید اونها روی این موضوع، به موهاش چنگ زد.
مدت ها بود که این موضوع رو درک نمیکرد و هر بار که بحث مارک کردن جفتهاش رو پیش میکشید اونها به بهانههای مختلفی از زیر جواب دادن بهش، شونه خالی میکردند.
" اگه این اتفاق بیفته چی میشه؟"
با قرار گرفتن زیر سه جفت چشم متعجب، معذب دستی به گردنش کشید.
نامجون نگاه پرحرفی به هوسوک انداخت و شمرده شمرده و با لحن آرومی سعی کرد این موضوع رو برای آلفا تا حدی و با کمی تغییر، توضیح بده:
" این موضوع رو باید زمانی که جفتات رو پیدا کردی اونها بهت میگفتن!
به هر حال، پریهای خاصی مثل تهیونگ به دلیل قدرتمند بودنشون نمیتونن مارک بشن، مثل شما سه نفر!"
نامجون نفسی تازه کرد و سعی کرد با ملاحضه بیشتری دلیل اصلی ترسشون از مارک شدن امگا رو به آلفا بقبولونه:
" در صورتی که گرگ جفتشون تسلطی روی قدرت خودشون نداشته باشن، با مارک یک الهه نمیتونه ماهیتش رو کنترل کنه و برای به دست اوردن قدرت بیشتر از جفتشون سو استفاده میکنن تا بتونن روی همه چیز حاکمیت کنن!
ا-این برای همهاس، حتی منو جین..."
نامجون با دیدن اعتماد در هم شکسته یونگی جمله آخرش رو به حرفش اضافه کرد، هر چند که تلاش بی خودی بود.
آلفای بزرگتر به خوبی رد مارکهای اونها رو در اولین دیدارشون به یاد داشت و تنها دلیل نبود اون مارک ها شکسته شدن پیونده بین پری سیاه و الفا بود.
اما نامجون انگار این نکته رو فراموش کرده بود و فقط برای بهتر کردن حالش این رو گفته!
به خوبی میتونست غرور شکسته شده گرگش رو حس کنه.
پری سفید معذب از ناامید در چشمهای جفتش از اونها فاصله گرفت و به نوبهای از زیر نگاه غبار گرفته آلفا فرار کرد.
" تو تنها کسی نبودی که با این موضوع مشکل داشتی! گرگ جیمین هم مارک هر دو تون رو میخواست، اما توی دید مردم این برای آرس یه ضعف بود!"
جین با دیدن حال بد یونگی، گفت.
علاقهای برای گسترش نفرت و بحثهای گذشته نداشت و از طرفی نمیخواست حالا که کمی اوضاع بهتر شده بود، دلخوری جدیدی پیش بیاد.
گرگ آلفا با شنیدن حرف مرد سکوتش رو شکست و زوزه آرومی کشید و گوشهای در خودش جمع شد.
پادشاه با قدردانی به پری سیاه نگاه کرد و سعی کرد این موضوع رو به فراموش بسپاره، چون که اونها دیگه جفت نبودن؛ حداقل تا زمانی که یونا، ملکهاش بود.
جو بینشون حالا آروم بود و دلهاشون برای ساعتی سبک شده بود!
یادآوری اینکه هر کدومشون در تمام مدت هم رو گول زدن، قلبشون رو به درد میاورد؛ اما حالا به لطف زبون تیز و سرکش جین بار سنگینی این موضوع از روی دلهاشون برداشته شده بود.
پری سفید بیتوجه به حال جمع دورش، تنها با چکیدن بارون روی صورتش لبخند پهنی زد و به تماشای آسمون که با شدت زیادی شروع به بارش کرده بود، نشست.
با شیطنتی که ازش بعید بود، دست گردوند و با جمع شدن چند قطره بارون دستش رو مشت کرد و با اضافه کردن جادوی ابی رنگش بهشون، انگشتهاش رو باز کرد و اجازه داد پروانه شیشهای از بینشون فرار کنه.
با دیدن اون بالهای ظریف و شکننده پروانه، به یاد دشت بزرگی در کنار قصر افتاد.
با جرقه زدن خاطره محوی از گایا، تصمیم گرفت اون رو بهشون گوش زد کنه.
سر برگردوند و خواست حرف بزنه، اما با دیدن برقی از ذوق و اشتیاق در چشمهاشون تکخندهای کرد.
نمیدونست با دیدن چهرهاشون باید خوشحال بشه و یا غمگین!
با این حال لبخندش رو حفظ کرد و بعد از سرفهای، موضوعی که در مغذش جولون میداد رو به زبون اورد:
" گایا میگفت ارتباط و پیوند بین زوجها میتونه اَتش قدرت رو خاموش کنه...!"
" خب؟"
با دیدن نگاه جدی و اخمالود جین، مردمکهاش به لغزش افتاد. میدونست اون به خوبی متوجه منظورش شده و تنها منتظر بود این بحث رو ادامه بده تا هزاران دلیل برای اشتباه بودن حرف دختر بیاره.
جین با سکوت کردن پری، ابروهاش رو بهم نزدیکتر کرد:
" امیدوارم منظورت چیزی نباشه که فکر میکنم!"
" منظورم همونه!"
هوسوک هول زده تایید کرد و با بلند شدن صدای فریادهای سرزنشگر پری به خودش لرزید:
" مثله اینکه علاقه زیادی به شروع یه جنگ دوباره داری، اتفاقات بیست سال پیش رو انقدر راحت فراموش کردی؟"
" اما اون مادر زمینه، پس نمیتونه حرفش اشتباه بوده باشه!"
جین با این حرف پری به نقطه جوش خودش رسید و بیتوجه به حضور یونگی داد زد:
" اگه اینطوره پس چرا نذاشتی جفتات مارکت کنن و یا برعکس تو چرا مارکشون نکردی؟ "
" جین!"
هوسوک ترسید و شوکزده به یونگی نگاهی انداخت و پری رو صدا زد تا بلکه به خودش بیاد.
" تو خودتم به حرفای اون زن اعتماد نداشتی و میترسیدی جفت دومت با قوی شدن گرگش مثل مادر من تو رو بکشه؛
پس چطور انتظار داری من این ریسک و بکنم و بزارم پسرم توسط یه گرگ آسیب دیده، مثل جونگکوک مارک بشه"
آلفا با دیدن وضعیت و حال بد جفتش، با وجود شوکه بودن از فهمیدن حقایقی جدید، بهشون نزدیک شد و با فشردن شونه پری سیاه، اون رو به آرامش دعوت کرد:
" لطفا اروم باش!"
جین با خشونت دست مرد رو پس زد و ازشون فاصله گرفت.
یونگی بی حس رو به روی مرد ایستاد و بهش خیره شد.
هوسوک با حس کردنه نگاه جفتش، لب گزید و سرش رو پایین انداخت.
حقیقت غیر قابل باوری بود و میدونست هضم اینکه نسبت به آلفاش، بی اعتماده چقدر برای گرگ یونگی سخته، انتظار نداشت آلفا با فهمیدتش حتی دیگه بهش نگاه بندازه اما اون با دفاع کردن ازش، باعث شرمندهگیش شد.
یونگی با دیدن نا آرومی الههاش، قدمی بهش نزدیک شد و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و به خودش فشردش، براش سخت بود انا غیر قابل بخشش نبود.
نامجون به ارومی دست جین رو گرفت و با چشمهاش نگاه پرسشگر جین رو ساکت کرد و اون رو به دنبال خودش به بیرون کشید.
" چرا اومدیم بیرون؟"
به محض دور شدن از اون دو، پرسید. آلفا یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با سکوتش سعی در سرزنشش پری کرد.
جین اخمهاش رو تو هم کشید و دستش رو از یین دست الفا بیرون کشید:
" یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اینجوری قضاوتگر نگاهم کنی!"
نامجون آهی کشید و کلافه از دوباره سرد شدن رفتار و لحن مرد باهاش دستهاش رو مشت کرد:
" باید میذاشتی خودشون دربارهاش بهش بگن!"
" من ففط براشون زمینه چینی کردم!
و صد البته کسی که باید حالش با پیش کشیدن این موضوع بد بشه منم نه اون!"
مالفیسنت پوزخندی زد و با وجود اینکه میدونست راه حل مناسبی رو انتخاب نکرده و دلیلش قانع کننده نیست،با خودخواهی سعی کرد از خودش دفاع کنه و در آخر با سرعت از آلفا فاصله بگیره.
آلفا کلافه به دنبالش حرکت کرد و لعنتی با خودش زمزمه کرد.
****
هوسوک با فشرده شدن بین دستای مردش، تلخندی زد و مردد دستاش رو روی متقابلا دور تن خوشبو جفتش حلقه کرد.
حس میکرد هر لحظه، قبل از اینکه بتونه خودش رو توجیح کنه بغضش میشکنه و مرد مثل آخرین بحثش با جیمین رهاش میکنه و میره.
با حس رایحه کم بلوط و کاج سرش رو توی گردن آلفا فرو برد و عمیقا نفس کشید تا کمی دل نا آرومش رو آروم کنه.
با کمی فاصله گرفتن جسم یونگی، ترسیده به پیراهنش چنگ زد و بیشتر توی آغوشش مچاله شد.
آلفا نفس عمیقی کشید و لبهاش رو روی هم فشرد و بیاختیار رایحهاش رو پخش کرد.
" هوسوک!"
پری با شنیدن صدای پر تحکم یونگی، به خودش لرزید و حلقه دستهاش رو از دور مرد شل کرد.
الفا با گرفتن شونههاش اون رو کمی از خودش فاصله داد و به صورتش زل زد.
با دیدن چونه لرزونش اهی کشید. فکش رو بین انگشت شصت و اشارهاش گرفت و مجبورش کرد تا سرش رو بلند کنه اما مرد با لجاجت سرش رو در جهت مخالف اون چرخوند.
" هوسوک!"
یونگی بیطاقت و با لحن که کلافگی درش موج میز دوباره مرد رو صدا زد، اما الهه با فکر به اینکه آلفا رو عصبی کرد، بغضش رو رها کرد و به پیراهن جفتش چنگ زد و ملتمس بهش خیره شد.
انقدر آسیب دیده بود که تحمل دوباره تنها شدن رو نداشت.
یونگی با غلتیدن قطرات اشک روی صورت زیبای الهه، با نوک انگشتاش پاکشون کرد اما هنوز رد قبلی خشک نشده، قطره جدیدی روی گونهاش سر میخورد.
لعنتی برای فراموشی این روی شکننده جفتش به خودش فرستاد و دستش رو پشت گردن هوسوک قرار داد و مجبورش کرد سرش رو روی شونهاش بزاره.
با ملایمت موهای پشت گردن الهه رو به بازی گرفت و سعی کرد با بیشتر پخش کردن رایحهاش هوسوک رو آرومتر کنه.
هوسوک گونهاش رو روی گردن الفا کشید و اهمیت به خیس شدن پوست مرد نداد.
با بند اومدن اشکهاش و سبک شدن قلبش از مرد جدا شد و خجالت زده نگاهش رو ازش دزدید و سعی کرد قبل از اینکه یونگی ترکش کنه، اون رو توجیح کنه:
" م-من..."
آلفا با دوباره جاری شدن اشکهای مرد، آهی کشید و صورتش رو بین دستهاش گرفت و سعی کرد با ملایمت رفتار کنه.
" مجبور نیستی الان ازش حرف بزنی...سنجاب عسلی !"
به آرومی زمزمه کرد و مردد لغب فراموش شدهای رو به انتهای حرفش اضافه کرد.
هوسوک بینیش رو بالا کشید و سرش رو بالا پایین کرد. خیلی وقت بود توسط مرد سنجاب عسلی خطاب نشده بود.
خیلی چیزها بود که فراموش شده بود، مثل لبخندهایی که بعد از این الغاب روی لبهاشون مینشست.
گذشته روی دلش سنگینی میکرد، میخواست حرف بزنه، میخواست همه چیز رو بگه تا عادتهای فراموش شدهاش دوباره توی روزنرگیهاش تحربه کنه.
خسته از ایستادن طولانی مدت، انگشتاش رو بین انگشتای آلفا قفل کرد و اون رو به داخل اتاق کشوند و یونگی بیحرف جفتش رو دنبال میکرد.
به اجبار هوسوک روی تخت خوابید و دستاش رو باز کرد تا جفتش بینشون جا بگیره.
هوسوک با لبخند عمیقی سرش رو توی گردن مرد مخفی کرد.
مدتی تنها در سکوت از در آغوش هم قرار گرفتن، چشم بستن و ازش لذت بردن و وجود یونا جفت فعلی مرد دو فراموش کردند.
پری سفید لبهاش رو با زبونش کمی خیس کرد:
" اولین بار که فهمیدم دوتا جفت دارم برام خیلی عجیب به نظر میرسید.
اما با این وجود خیلی زود کنار اومدم."
یونگی با به یاد اوردن بحثهای اوایل آشناییشون لبخندی زد و همون طور که به حرفهای مرد گوش میداد، مشغول نوازش موهاش شد.
"اوایل سخت بود، چون به عنوان یه زوج قبول کردن رابطمون برام غیر قابل قبول بود. مشخصا کلمه زوج به دو نفر اشاره میکرد اما ما سه نفر بودم!"
هوسوک با به یاد اوردن حس اضافه بودن در بین اون دو آهی کشید و با یاد آوری بحثهای زیادی که بابتش بینشون شکل گرفت بود، چینی به بینیش انداخت و نادیدهاش گرفت:
" بعد از مدتی با درک احساسات متفاوتی که از هردوی شما دریافت میکردم و اینکه تو هر شرایطی میتونستم به یکیتون یا حتی هردوتون تکیه کنم، بالاخره پذیرفتمش."
لبخند تلخی زد و به ترک کوچیکی روی دیوار چشم دوخت:
" درست زمانی که با خودم کنار اومدم، الهه درونم بیدار شد و اطلاعات و خاطراتی که برای صد سال بود بهم وارد شد.
من یه پری ساده بودم، اما توی یک شب تبدیل به یه خدا شدم!"
با توقف حرکت انگشتای یونگی در بین موهاش ناله اعتراض آمیزی کرد و به دست مرد چنگ زد.
آلفا خندهای به رفتار بچهگانهاش کرد و روی موهاش رو بوسید.
هوسوک با رضایت لبخند کوچیکی زد:
" یادته اون موقع شروع به فاصله گرفتن از جیمین کرد؟"
یونگی با کنجکاوی 'آره'ای زمزمه کرد.
" اون موقع من فهمیدم الهه درونم در واقعه روح ارباب دریاهاست که حالا بخشی از من شده."
پری با دیدن شوکه شدن آلفا مکثی کرد و غم زده ادامه داد:
" کنار اومدن با اینکه جفتم علاوه بر اینکه برادر زادهام هم هست، برام غیر ممکن بود!
زمان زیادی درموردش فکر کردم، به این فکر کردم که چرا همچین قانون عجیبی در بین خدایان اصلی و قدرتمند وجود داشت که بعد از مرگ روحشون به فرد دیگهای منتقل بشه؟ چرا از بین این همه پری من باید خدای دریاها میشدم اونم زمانی که جفت جیمین بودم؟"
" به جوابی هم رسیدی؟"
آلفا با دیدن سکوتش پرسید و کمرش رو نوازش کرد.
" آره، زمانی که تک تک لحظهها و شیطنتها و حتی ناراحتیهای بچگی جیمین رو دیدم، فهمیدم!
فهمیدم که باید چطور ازش مراقبت کنم، چطور دوستش داشته باشم؛ اما با این وجود هیچ وقت نتونستم درک کنم که چرا خاطرهای از مرگ یه زن هیچ وقت از ذهنم نرفت!"
" یه زن؟"
الفا با فهمیدن اینکه چیزی تا فهم موضوع اصلی نمونده، مرد رو به ادامه دادن ترغیب کرد:
" آره، اون مادر جین بود.
پری سادهای بود و زئوس عاشقش بود اما با وجود علاقه زیادش اون رو کشت..."
" کشت؟"
با شنیدن صدای تحلیل رفته یونگی، حرفش رو قطع کرد و آهی کشید:
" اون زن تشنه قدرت شده بود؛ طبق چیزی که توی خاطرات پوسوئیدون بود، اون تا قبل از مارک شدن یه زن متواضع بود که به مقام و قدرت اهمیتی نمیداد اما بعد از مارک شدن، برای بدست اوردین قدرت حتی حاظر شد سوکجین رو فدا کنه!"
پری با رد شدن صحنههایی از کشته شدن زننفس عمیقی کشید و چشمهاش روی رو هم فشرد:
" ب-بعد از فهمیدن گذشته ترسیدم پس نخواستم پیوند بینمون رو قویتر کنم، اما من فقط نمیخواستم از دستتون بدم!"
هوسوک نفس بریده گفت و دوباره بغض کرد.
" یه روز گایا رو توی دشت کنار قصر دیدم! یه دختر بیست ساله با موهای قرمز، چهرهاش زیبایی رو فریاد میزد، اون الهه آدم شناسی و مادر زمینه."
آلفا ترسیده از لرزش بدن جفتش، جسمش رو به خودش فشرد و سعی کرد مانعش بشه، اما هوسوک غرق گذشته شده بود:
"اون گفت با عشق میشه مانع قدرت طلبی شد و شاید اینطور که من فکر میکنم نباشه و دلیلش چیزه دیگهای بوده باشه؛ اما من دیدم که بعد از مارک اون جنون پیدا کرد!"
صدای فریادهای هوسوک، آلفا رو وحشت زده کرده بود:
" اروم باش!"
یونگی هول زد از دیدن سفیدی چشمهاش، سرش رو بلند کرد و چند ضربه به گونههاش زد اما هیچ تاثیری در لرزش تن هوسوک نداشت.
خیلی وقت بود پسر رو در این حالت ندیده بود.
با قفل شد شدن دندونای مرواریدی پری و شدیدتر شدن تشنج عصبیش، ترسیده دستش رو بین دندوناش قرار داد.
از حس سوراخ شدن گوشت دستش در بین دندونای تیزش، نالهای کرد و سعی کرد نادیدهاش بگیره.
با دست آزادش لباسهای مرد رو به امید پیدا کردن قرصی و یا حتی اسپرای گشت اما با پیدا نکردن چیزی آه از نهادش بلند شد. حالا فقط میتونست صبر کنه تا بدنش خود به خود آروم بگیره.
دستش رو بین موهاش سر داد و با محبت پیشونیش رو بوسید:
" اروم باش سنجاب عسلی، چیزی نیست!"
با تمام توانش سعی کرد با زمزمههای آرامش بخشش و نوازش موهاش آرومش کنه.
با برگشتن مردمک چشمهاش، نفس آسودهای کشید و به چشمای بیحالش زل زد.
سعی کرد پتو رو از زیر تنش بیرون بکشه و جاش رو روی تخت درست کنخ.
با حس کردن نگاه پری روی دست خونیش، لبخند بالاجبار زد. پوو رو روی تنش درست کرد و شقیقهاش رو بوسید:
" بهش فکر نکن!"
*******
سلام*-*
امیدوارم حالتون خوب باشه لاولیا!
این پارت رسما شروع اصلی مالفیسنته و احتمالا به جواب چندتا از سوالاتتون رسیده باشید.
دو تا نکته رو فکر میکنم باید بگم.
اولی که توی این پارت بهش اشاره هم شد اینه که جین و جیمین مادرشون یکی نبوده!
و نکته دوم که امیدوارم خب توضیحش داده باشم اینه که روح خدایان با مرگشون، به فرد دیگهای با خولق و خوی مشترکی منتقل میشه و تنها خاطرات محدودی رو به جسم دومش منتقل میکنه. مثلا هادس یک بار در جسم خودش زندگی کرده و چون هیچ فردی مشابه با اون وجود نداشته، مدتی رو در جسم جیمین بوده تا یک نوزاد به دنیا بیاد که اون نوزاد تهیونگ بوده.
امیدوارم با توضیحاتم بدتر گمراهتون نکرده بشم(((:
پرپل یو آرمی♡
YOU ARE READING
ᯔ MALEFICENT ˎˊ-
Fanfictionبه آرامی به فرد سیاه پوش نزدیک شد و بر روی زانو هاش نشست و با سر پایین افتاده به دستورات او گوش سپرد "مالفیسنت مانع صلح بین دو سرزمین شده، شاید باید کشته بشه؟ اینطور فکر نمیکنی؟" ⌯Name : MALEFICENT ⟶ Genre : Omegaverse - SuperNatural - Romance - Ang...