part 04

77 17 1
                                    

"سرورم!"
با شنیدن صدای زنانه آشنایی، کمی از پنجره های سراسری اتاق مجللش فاصله گرفت و نیم نگاهی بهش انداخت.
به سمت زن برگشت و با چشم های نافوذش منظر بهش خیره شد.
زن هربار دهنش رو برای گفتن چیزی باز میکرد اما در آخر حرفش رو میخورد.
کلافه از رفتار زن، بالای سرش در فاصلا کمی قرار گرفت؛ چونه ظریفش رو بین انگشتش گرفت و اون رو مجبور کرد در چشم های قرمزش نگاه کنه!
" بهتره هرچه زود تر حرف بزنی و وقت رو هدر ندی!"
زن ترسیده چنگی به دامنه پفدار پیرهنش زد و با تعلل دهان باز کرد:
" نمی دونم گفتنش درسته یا نه!
اما..."
کمی درنگ کرد و با ترس در چشمای شخص روبه روش زل زد.
خسته از سکوت نسبت طولانی زن و ازش فاصله گرفت و به سمت پنجره ها برگشت.
راه زیادی رو تا سرزمین گرگینه‌ها اومده بود و زن به خوبی متونست خستگی و کافگی مرد رو از چهره‌اش تشخیص بده.
کامی از سیگاری که به زیبای بین انگشتای کشیده اش قرار داشت، گرفت و دود خاکستریش رو از بین لبای سرخ و نازکش خارج کرد.
" بگو!"
با صدایی که در اثر سیگار خش دار شده بود گفت و ترس بیشتری رو به جون زن انداخت.
" همون طور که میدونید مهمون ها رسیدن و همه چیز طبق دستور شما آماده اس، اما...اما پادشاه به نظر میاد متوجه نقشه شده باشند!"
زن با صدای لرزونش کلمات رو تند تند کنار هم چید و بعد از اتمام جمله اش با وحشت به واکنش مرد چشم دوخت.
مرد با خشم سیگار رو در دستش فشرد و لعنتی زیر لب گفت.
" متوجه شده دستور منه؟"
" نه سرورم!"
" خوبه، فقط بهتر حواست رو جمع کنی. تو که نمی خوای بمیری! هوم؟"
زن از ترس پارچه پیراهنش رو بیشتر در مشتش فشرد و سرش رو به معنای مخالفت با حرفش تکون داد.
راضی از چهره ترسیده‌‌اش، پوزخندی زد و به سمت اسلحه هایی که روی دیوارها جای گرفته بودن رفت.
نیزه رو برداشت و نوک تیزش رو لمس کرد و از حس سرماش چشم هاش رو بست.
با لحنی که لرز به تن زن می انداخت دستور داد: 
" میتونی بری!"

با صدای بسته شدن در لبخند پهنی زد. به تصویرش روی نوک براق نیزه نگاه کرد و قهقهه بلندی از خوشحالی کشید.
" چیزی تا مرگت نمونده مالفیسنت!"
***
با کمک  اسب ها باعث شد هر چه زودترمسافت نسبتا طولانی پیش روشون خاتمه پیدا کنه.
پری سیاه استفاده از اون اسب ها رو با وجود بال های قدرتمندش، مضحک میدونست، اما با این حال چیزی نگفت و به تقلید از بقیه در طی مسیر سکوت کرده بود.
با باز شدن دروازه های چوبی توسط دربان ها، افسار اسب ها کشیده و در اخر متوقف شدند.
هر چهار نفر از اسبشون پایین اومدند و اجازه دادند اون دختر_ که لباس فرماندهی به تن داشت_ اونها رو راهنمای کنه.
تهیونگ با دقت طرح و نقش روی دیوار های رو تماشا میکرد و به زیبایی و روشنایی محوطه قبطه میخورد.
قصر پریان کاملا برعکس سرزمین سرسبز و روشن‌ش بود؛ تاریک و پر از رنگ های تیره و خنثی!
با نزدیک شدن به در سالن اصلی، ترس و استرس به وجودش سرازیر شد.
نفس عمیقی کشید و به خودش دلداری داد که قرار نیست اتفاق بدی بیفته.
هوسوک با دیدن لرزش نامحسوس دست های امگا بهش نزدیک شد، تا با فشردنشون در دست های خودش باعث دلگرمی پسر بشه.
نامجون نگران از بوی تند نعنای پسرش، نگاه کوتاهی بهش انداخت و با دیدن هوسوک در کنارش نفس آسوده ای کشید.
در این بین جین با پوزخند کم رنگی به چهره و حالت عصبی اون‌ها زل زد بود و به صمیمیت مسخره بینشون چشم غره می رفت.
سوزی جلو تر از اونها وارد سالن شد و با صدای رسایی حضورشون رو اعلام کرد.

" پادشاه سرزمین پریان به همراه
همراهانشون اینجا هستند اعلیحضرت!"
یونگی با شنیدن جمله دختر با چهره شادی، به همراه یونا_ ملکه اش_ به سمت‌شون قدم برداشت و منتظر ورودشون موند.
جین با قدم های محکم و استوار داخل شد و نگاهش رو در اطراف چرخوند و روی قامت یونگی متوقف شد.
یونگی دستپاچه از نگاه تاریک اما پر حرف مرد، جلو رفت و سعی کرد با لحن گرم و دوستانه‌اش مکالمه‌ای رو آغاز کنه:
" از دیدنت خوشحالم سوکجی_"

" مالفیسنت."
جین در میون حرف آلفا پرید و با لحن سردش تلاش مرد رو بیهوده شمرد.
نامجون نگران از جو متشنج شکل گرفته ببنشون، از سکوت پیش اومده استفاده کرد؛ قدمی به جلو برداشت و دوستانه یونگی رو در آغوش کشید و در گوشش به آرومی نجوا کرد:
" معذرت میخوام!"
" تقصیر تو نیست!
دلتنگت بودم مرد؛ بیا امشب این بیست سال دوری رو جبران کنیم."
یونگی با مهربونی بحث رو عوض کرد و کوتاه نامجون رو در آغوشش فشرد و ازش فاصله گرفت.
نگاهش رو از صورت خجالت زده نامجون گرفت و به سمت امگا نعنایی چرخید؛ دهن باز کرد تا چیزی بگه، اما با دیدن اون پری مو شکلاتی کلمات رو گم کرد و تمام وجودش چشم شد.
دلتنگی در چشمان هر دو موج میزد و صدای تپش قلبشون به وضوح شنیده می‌شد.
هوسوک برخلاف ظاهر خشک شده مرد، سعی کرد خونسرد باشه و با لبخند محزونی بهش نگاه کنه؛ اما با حلقه شدن دست های ظریفی به دور بازوی مرد، نگاهش یخ شد و درخشش در کسری از ثانیه محو شد.
به سرعت نگاهش به روی صورت جین نشست، چشم های زمردی جین ترس رو آشکارا به دل‌شون راه داد.
نامجون سعی کرد با پخش کردن رایحه رزش آرامش نسبی رو به پری منتقل کنه.

" خوش اومدید!
سرپا نایستید!"
با صدای یونا، نگاه جین از حرص شعله ور شود، اما با این وجود سکوت کرد.
همگی به سمت میزی که با انواع و اقسام غذا ها پر شده بود رفتند. یونگی بالای میز و سمت چپش یونا، پشت میز نشستند.
جین هم رو به روی ملکه و در کنارش نامجون، تهیونگ و هوسوک روی صندلی _ که با دقت روشون طرح ونقشی حک شده بود_ نشستند.
تهیونگ با بی‌تابی اطراف رو به دنبال جفتش بررسی میکرد، اما هیچ اثری ازش ندید.
با قرار گرفتن استیک نیم پز و آبداری درون بشقابش، حواسش رو به اطرافش داد.
با دیدن نگاه نگران هوسوک، به سختی لبخندی زد و برای فرار کردن از نگاه پرسشگرش، خودش رو با غذاش مشغول کرد.
****
با قدم‌های بلند از بین درها عبور میکرد و به کسی که این قصر رو انقدر بزرگ ساخته بود، لعنت میفرستاد.
انقدر برای دیدن جفت نعنایش هیجان زده بود که کل شب چشم روی هم نذاشته بود و حالا خواب مونده بود.
صدای پا‌هاش در راه‌روهای قصر میپیچید و توجه خدمه رو به خودش جلب میکرد.
با رسیدن به پشت در، لباس آبی رنگش تنش رو صاف کرد و کمی موهای مشکیش رو مرتب کرد.
به سمت سوزی که جلوی در ایستاده بود و با نیشخندی گوشه لب‌هاش رفتار دستپاچه‌اش رو تماشا میکرد، چرخید و با استرش از دختر پرسید:
" خوبم؟"
سوزی با شنیدن سوالش کوتاه خندید و سرتا پاش رو بررسی کرد؛ با دیدن چهره جدی شاهزاده، به خنده اش پایان داد و بعد از سرفه‌ای، با لحنی که رگه‌هایی از خنده درش موج میزد جواب داد:
" البته سرورم!
اجازه دارم حضورتون رو اعلام کنم؟"
آلفا نفس عمیقی کشید و با تکون دادن سرش، حرف دختر رو تایید کرد.
" پرنس جونگکوک اینجا هستند اعلیحضرت."
سوزی درها رو باز کرد و بعد از اعلام حضورش کناری قرار گرفت‌.
پسر با حفظ خونسردیش، وارد شد و کمی به نشونه احترام خم شد.  افراد حاظر در اونجا بهش خیره شده بودند و در چشم‌های هرکس احساسات مختلفی شناور بود.
یونگی با افتخار بهش نگاه کرد و سعی کرد فعلا جونگکوک رو به خاطر دیر کردنش سرزتش نکنه و اون رو دعوت به نشستن کنه.
پسر خوشحال از بازخواست نشدن توی دون شرایط، لبخندی زد و در کنار ملکه، روی صندلی جای گرفت!
" امیدوارم بی ادبی من رو بابت دیر کردنم ببخشید."
" خیلی هم دیر نکردین!"
هوسوک با مهربونی گفت و لبخندی به روی صورت پسر پاشید.
جونگکوک تعجبش رو از دیدن چهره ناآشنا پری سفید، مخفی کرد و تنها به لبخندی اکتفا کرد.
با حس نگاه خیره جفتش، سرش رو بلند کرد و در چشم‌هاش خیره شد. اون لحظه دوست داشت با هم تنها بودند تا امگاش رو انقدر در آغوشش می‌فشرد تا در خودش حل میشد.
با شنیدن صدای سرفه شخصی هردو با خجالت چشم‌هاشون رو از هم دزدیدند و با غذاشون مشغول شدن.
یونگی بعد از پاک کردن دور لبش با دستمال سفیدی، صداش رو صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد:
" چطوره درباره مراسم ازدواج  پیش رومون کمی صحبت کنیم؟"
"ازدواج؟"
جین با دیدن اشاره پادشاه به تهیونگ و جفتش، پوزخندی زد.
" ازدواجی قرار نیست صورت بگیره!"
دو پسر جوان با شنیدن حرف مالفیسنت، به نگاه های زیر زیرکی‌شون خاطمه دادن و با اشفتگی به مرد خیره شدند.
" جین!"
نامجون با دیدن ناراحتی اون دو به آرومی زمزمه کرد.
پری سیاه به چشم‌های مرد که پر از خواهش بود نگاه کرد و به سردی لب زد:
" نه!"
" اما...اما چرا؟"
تهیونگ با لحن دلخورش توجه مرد رو به  خودش جلب کرد.
جین با دیدن غم و پریشونی در تیله‌های لرزون امگا، برای ثانیه‌ای پشیمون شد، فقط برای ثانیه‌ای و بعد چشم‌هاش به تکه ای یخ تبدیل شد و سرما رو به مغز و استخون پسر منتقل کرد.
" بهتره بچه ها از اینجا برن و در این باره خودمون بحث کنیم!"
" این درباره زندگی ماست!"
جونگکوک با اوقات تلخی در جواب حرف پادشاه گفت.
" جونگکوک!"
یونا در بین نگاه اتشین بین دو آلفا پرید و با نگاهش پسر رو به انجام اون کار وادار کرد.
جونگکوک ناچار از روی میز بلند شد و منتظر تهیونگ ایستاد.
" بهتره خیلی طولش ندید، چون نتیجه این بحث کاملا مشخصه!"
آلفا دستش رو به دور کمر تهیونگ حلقه کرد و بعد از انداختن نگاه امیدواری به پدرش، اونجا رو ترک کردند.

ᯔ MALEFICENT ˎˊ- Where stories live. Discover now