با دیدن نقطه قرمزی که بین مه غلیظی مخفی شده بود، چشم ریز کرد و بال هاش رو با قدرت بیشتری حرکت داد.
هر چقدر که جلو تر میرفت، تیرگی روی آب بیشتر رو بیشتر میشد تا جایی که به سیاهی تبدیل شد.
بالهاش رو دور خودش پیچید و مثل نیزهای بافت نرم ابرها رو پاره کرد. با نزدیک شدن به زمین بالهاش رو باز کرد و به نرمی فرود اومد.
با محاسره شدن توسط چندین نیزه
اخمی کرد و به آرومی نوک تیز یکی از اونها رو از روی صورتش پایین کشید.
گرگینهها با دیدن چشمهای سرخ مرد، نامحسوس بزاغشون رو فرو فرستادند و با احتیاط کمی ازش فاصله گرفتند.
الهه از گوشه چشم نگاهی بهشون انداخت و بی توجه به اونها قدم به درون مِه گذاشت و به رود نزدیک شد. تمام سطح آب رو با چشمهای تیزش بررسی کرد و خیلی زود متوجه گردابی که لحظه به لحظه بزرگتر و عمیقتر میشد، شد.
اخمی کرد و نامطمئن دست بلند کرد و با اشاره کوچیکی اسب هایی از در دل رود، ایجاد کرد. با دیدنشون
لبخندی زد و بادی به غبغب انداخت. از آخرین باری که اینکار رو انجام داده بود، صد سالی میگذشت.
خوشحال بود که هنوز قدرت انجامش رو داره!
ناگهان با فرو پاشی اسب ها و گم شدنشون در میون موج های خونی رنگ لرزید و به عقب برگشت.
قدرتش همیشه دربرابر مرگ کم میاورد و حالا با وجود ضعفش، دربرابرش ناتوانتر از قبل به نظرمیرسید.
دست بلند و سعی کرد دوباره تلاش کنه اما در کثری از ثانیه گونهاش به شدت سوخت.
شوکه دست روی گونهاش گذاشت و خون گرمی که روی پوستش جاری میشد رو لمس کرد. با شنیدن صدای خندهای دیوانهواری در بین تودهای از مِه به دور خودش چرخید.
با حس فشرده شدن گردنش، به هنجرهاش چنگ انداخت و سعی کرد هوای اطرافش رو وارد ریههاش کنه. با رد شدن دوباره بالهای سیاهی در فاصله خیلی کمی ازش فریادی کشید و به روی زمین افتاد.
" آروم باش...آره...آروم!"
در بین نفسهای تندش زمزمه کرد و کمی خودش رو جمع و جور کرد.
با شک و تردید بلند شد و بالهای سفیدش رو باز کرد و به آرومی به میون ابرها با دنبال اون سیاهی گشت تا از افکارش مطمئن بشه!
تا حدودی اطمینان داشت که اون بالهای سیاه و بزرگ تنها مطلق به خدای مرگه! اما با تمام وجودش میخواست این احتمال رو پس بزنه.
هرچند بوی خونی که زیر بینیش میپیچید دقیقا خلاف خواستهاش رو ثابت میکرد.
با حس فرو رفتن جسم تیزی به داخل کتفش غرید و به جای زخمش چنگ زد. به بالای سرش _ جایی که فکر میکرد اون حضور داره_ خیره شد و قبل از اینکه دوباره زخمی بشه، به سختی بال زد و از اون منتقطه تحت محافظت مرگ دور شد.
خدای مرگ آزاد شده بود! با پیچش صدای فریاد والها در مغزش، لرزید و بالاخره اجازه داد ترس به جسم و روحش قلبه کنه.
چرخی در آسمون زد و با سرعت بیشتری مسیر اومده رو برگشت تت حداقل کمی جلوی وقوع حادثهی پیش روشون رو بگیره.
در تمام طول راه امید داشت که روح هادس کاملا بیدار نشده باشه؛ اما هرچقدر که به کاخ سیاه نزدیک تر میشد حاله تاریکی و خفقان واضحتر میشد.
با دیدن عدهای که در کاخ جمع شده بودن و صدای همهمهشون سر به فلک کشیده بود، لب گزید و نگاه گذرایی به دو جسم به خواب رفته در بین سیلی از خون، انداخت.
با افتادن سایهاش بر روی زمین، جمعیت به خودشون لرزیدن و از دیوارههای قصر فاصله گرفتند.
با دیدن تهیونگ که روی لبه تراس نشسته بود و مشغول تماشای تاب خوردن پاهاش بود، وحشت به قلبش چنگ انداخت.
"تهیونگ!"
امگا با شنیدن فریادی، با آرامش سر بلند کرد و به اون پری بال سفید خیره شد.
لبخند وحم آوری که با چهره معصومش در تضاد بود_ زد و حرکت پاهاش رو متوقف کرد.
با رسیدن پری به کنارش، سرش رو کمی به چپ کج کرد و با پوزخندی به مرد خیره شد.
هوسوک با دیدن چشمای تماما سیاه پسر به عقب رفت و مبهوت زمزمه کرد.
" هادس..."
لبخند پسر با شنیدن اسمش عریضتر شد.
" مشتاق دیدار پوسوئیدون، خدای دریاها!"
پری با شنیدن اسم فراموش شدهای، پلک محکمی زد و سعی کرد مانع هجوم خاطرات گذشته بشه.
گذشته درحال تکرار بود و این وحشت انگیزترین زمان برای وقوعش بود! اون برگشته بود و نیمه گرگینه پسرک حالا به خواب رفته بود و گرگش هر لحظه ضیعف و ضعیفتر میشد.
" چ.چطور برگشتی؟"
هادس هومی کشید و ابروهاش رو بالا انداخت.
" با یاد اوری گذشته؟"
با تمسخر پرسید و روی لبه باریک نرده ها ایستاد.
دستاش رو برای حفظ تعادلش باز کرد و بی پروا قدمی برداشت و با هر قدم پری سفید رو تا پای مرگ کشوند.
" اون حالا میدونه پاپاش رو کشته!"
هادس متمسخر گفت و کمی خم شد و با صدای بلندی خندید.
هوسوک به سختی نفسی کشید و با چشمهایی که نگرانی درش موج میزد، حرکات پسر رو زیر نظر داشت.
" اع..اما اون...ز.زندس!"
هادس لبخند پر غروری به خاطر نفسهای سنگین شده مرد زد و قدم لغزندهای برداشت.
با گرفته شد دستش توسط برادرش پوزخندی زد و رایحه سلطه گرش رو آزاد کرد.
" اما اون که نمیدونه نپتون!"
هوسوک با بیشتر شدن بوی مشمئز کننده خون، ناله ای کرد و به نردهها چنگ زد و به سختی لب زد.
" داری چیکار میکنی؟"
"ضعفت خیلی رغتانگیزه، نپتون!"
هادس بی توجه به سوال مرد گفت و پاش رو روی دست هوسوک فشرد.
" میدونی تو این صد سال هیچکس از من نگفت!"
نیشخند پر سر و صدایی زد و سرش رو به طرفین تکون داد.
" همه از وجود شوم الهه مرگ میگفتن و نفهمیدن واقعا باید از چی می ترسیدن.اونا زیادی احمقن؛ درست مثل تو و جفتات!"
با به یاد اوردن چیزی چشم گردوند و به لحنی که عرق سردی به تن پسر می نشوند گفت:
" چطور گذاشتی یه نیمه غول بی ارزش فرشته منو زندانی کنه!
کار دیگهای جز تماشا کردن بلد نیستی؟"
هوسوک با احساس سرگیجه، دستش رو از زیر پاهای مرد بیرون کشید و با جهش بلندی خودش رو روی سنگهای سرد تراس انداخت.
احساس سبکی در تمام بدنش رخنه کرده بود و پاهای قفل شدهاش اون رو پایین میکشید و مجبور به نشستنش میکرد.
سر سبک شدهاش رو به دیوار کوبید و اهی از میون لبهاش خارج شد.
" من نمیتونستم جیمین رو نگه دارم..."
به سختی چشم باز کرد و به تصویر چشمای ذغالی پسر که میون انبوهی ازدایره های رنگی مخفی شده بود، زل زد.
" تو تنها کسی نیستی که آسیب دید!"
مرد خسته از شنیدن حرفهای تکراری گذشته نفسش رو با شدت بیرون داد و از بین دندونهای کلید شدهاش غرید:
" اما من هنوزم دارم توی این جهنم میسوزم، لازمه که یادآوری کنم حتی جی هم نمیخواد ببینم؟
من حتی به اعنوان یه امگا هم فقط یه وسیله برای گ... "
با شنیدن صدای قدم های سراسیمهای در نزدیکیشون سکوت کرد. نگاهی به صورت پری که رنگش با گچ دیوار هیچ فرقی نداشت، انداخت و با بشکنه کوچیکی جادوی سیاهش رو به سمتش روونه کرد و در سکوت به سمت در رفت و از قفل در نگاهی به بیرون انداخت.
" جونگکوک؟"
پسر با شنیدن صدای یونگی با چشمای پف کردهاش به مرد خیره شد و با آشفتگی از در دور شد.
آلفا دستای سرد پسر رو گرفت و به سمت آغوشش کشیدش. موهای سیاهش رو به بازی گرفت و به آرومی در گوش پسرش چیزی نجوا کرد که هادس متوجهاش نشود.
تلخندی به پیچش پرتوهای رنگی احساسات مختلف دور اون دو زد و چینی به ببنیش داد.
هوسوک شوکه از جریان جادو در رگهاش، به کمک دیوار ایستاد و پشت پسر جا گرفت.
" چیکار داری میکنی؟"
با شنیدن پچ پچ هوسوک درست در نزدیک گوشش، چرخی به چشمهاش داد و پسر رو کمی از خودش دور کرد.
پری بیتفاوت از پس زده شدنش شونهای بالا انداخت و صاف کنار در استاد.
" بو..بوی خون!"
با شنیدن صدای لرزون جونگکوک، پوفی کشید شامه اون الفای احمق بیش از حد تیز بود.
چشمهاش روبست و به سیاهی چشمهاش اجازه داد دو تیله افسونگر نیمه امگا درونش، جای گزینه دو گوی سیاه چشمهاش بشن. وقت رفتن بود!
با پخش شدن رایحه تلخ و ناآروم نعنا هوسوک به سمتش هجوم برد و صورتش رو در دستهاش گرفت.
" تهیونگ! ته، خودتی؟"
امگا بینیش رو بالا کشید و لبخندی به تلخی زهر، زد.
" هیونگ، من قاتلم؟"
صدای عاجز پسر دلش رو ریش کرد. معلومه که نبود! اما چطور باید بهش میگفت تمام اتفاقات فقط صحنه سازیه؟
" اروم باش!"
با غم لب زد و بوسهای به پیشونی داغش زد.
امگا تنها با چشم هایی که هر لحظه آماده طغیان بودند، منتطر رد شدن حرفش موند اما تنها سکوت عایدش شد.
پری بی حال از خون ریزی زیادش، بلند شد و به سمت در رفت.
" مراقب چشمهات باش!"
باری دیگه هشدار داد و در رو باز کرد.
دو آلفا با صدای چرخیدن کلید توی قفل در، از هم فاصله گرفتن و به سمتش هجوم بردن.
جونگکوک بی توجه به هوسوک سعی کرد اون رو کنار بزنه و وارد اتاق بشه و متوجه نشد با این کارش چه دردی رو به پری تحمیل کرده.
هوسوک اخمی به خاطر سوزش زخمش کرد و مچ دست پسر رو کشید و به چشمهای بی قرارش که به جسم لرزون جفتش خیره شده بود، زل زد.
" هر چی شد به چشمهاش نگاه نکن!"
هوسوک تکرار کرد اما با ندیدن ریاکشنی از پسر انگشتاش رو دور مچش فشرد و با صدای بلند تری پرسید:
" فهمیدی؟"
جونگکوک نیم نگاهی به پری انداخت و تنها برای خلاص شدن از دستش، سری تکون داد و هوسوک به گفتن خوبهای اکتفا کرد و از جلوی در کنار رفت.
" بهتره تنهاشون بزاریم!"
یونگی پله ای به پایین رفت و با نگاهش منتظر شد تا همراهیش کنه.
هوسوک نامطمئن نگاهی به داخل اتاق انداخت و مردد در رو بست و در کنار آلفا حرکت کرد و قبل از اون رایحه دریاش رو آزاد کرد تا درپوشی به روی زخمیش بزاره.
جونگکوک با بسته شدن در آهی کشید و قدمی به امگاش نزدیکتر شد.
کنارش روی زانوهاش نشست و تن لرزونش رو به آغوش کشید و سعی کرد با پخش کردن رایحهاش کمی پسر بزرگتر رو آروم کنه؛ هرچند که خودش هم حال خوبی نداشت.
تهیونگ به آرومی سر بلند کرد و با چشمهای به رنگ خونش به پسر خیره شد.
" من اون رو کشتم؟"
تهیونگ اینبار پریشون تر از قبل پرسید و به امید شنیدن جوابی اشکهاش رو پاک کرد اما آلفا تنها سنگ کوب شده به برق چشمهای پسر خیره شده بود و احساس میکرد روحش درحال خارج شدن از بدنشه!
پسر با ندیدن واکنشی از پسر، ازش فاصله گرفت و دراماتیک دستش رو روی پیشونیش گذاشت و سر بلند کرد.
" اوه، ببخشید! شکه که نشدی؟"
خنده بلندی کرد و با شیطنت هومی کشید.
رو به روی پسر زانو زد و انگشت اشارش رو زیر چونه پسر قرار داد و اون رو مجبور به زل زد در سیاه چاله چشمهاش کرد.
" گرگ کوچولو اینو یادت رفته که منم به اندازه خودت بازیگر خوبیم! هوم؟"
با دیدن ترسی که در چشم های پسر شکل میگرفت، با لذت عقب کشید.
ترس بیشتر، قدرت بیشتر!
ذهن آلفا خالی از هر چیزی شده بود و تنها مغزش اعلام خطر میکرد.
چیزی که میدید با جفتش زمین تا آسمون فرق داشت.
چشمهاش سیاه بود و رگه هایی از آتش درش به چشم میخورد و هیچ سفیدی درش وجود نداشت. نیشخند رو اعصاب روی لبهاش با لبخندهای دلنشین امگاش
همخونی نداشت.
اون کی بود؟
مرد که انگار متوجه سوالات شکل گرفته در ذهن جونگکوک شده بود،
دسته صندلی کنارش رو گرفت و پشت سر خودش کشید.
آلفا چشم هاش رو از صدای گوش خراشی که تولید میکرد بست و با این کارش قدرت رو از هادس سلب کرد.
بدنش انگار تازه از شک نیرویی که از طریق زمرد چشمهای پسر بهش وارد شده بود، خارج شده بود اما هنوز هم قدرت فرمان داون به بدنش رو نداشت.
" چطوره برات یه داستان تعریف کنم!"
پسر روی صندلی برعکس نشست و دستهاش رو روی تکیهگاه صندلی قرار داد و چونهاش رو در دست گرفت.
خمیازهای کشید و با حوصله یکی از خاطراتی که یک قرن ازش میگذشت رو به زبون اورد.
" یادته یه بار بهم گفتی زئوس باعث جدا افتادن سه نفر از هم شد؟"
جونگکوک ناخودآگاه تایید کرد و با سری کج شده منتظره بخش دیگهای از پازل شد.
هادس خندهای به ژست بامزه آلفا کرد و با ملایمت شروع به تعریف بخش کوچیکی از دلایل تمام این دشمنی ها کرد.
" خب در واقع این زئوس و رایل نبودن که موجودات رو از هم جدا کردن. زئوس پادشاه خدایان بود؛ دو تا برادر داشت هادس و پوسوئیدون یکشون خدای مرگ بود و دیگری خدای دریا."
نفس عمیقی کشید و به منظره بیرون پنجره_ که رو به تاریکی میرفت زل زد.
" مردم به دنبال جاودانگی بودن پس خدای مرگ رو نپذیرفتن.
این باعث مرگ هادس شد. اما تلاششون بی فایده بود، چون دومین فرزند زئوس، آرس به دنیا اومد"
با حس سنگینی نگاهش، سر برگردوند و با نگاه سردرگم جونگکوک روبه رو شد.
" اه آرس، در واقع اسم فرشته مرگه، کسی که ذرهای از روح خدای مرگ درش دمیده شد یا به عبارت دیگه غلام حلقه به گوش مرگِ؛ البته اینکه خودش خواهان جنگ و خون ریزی بود هم بی تاثیر نبود."
با حس ضعف، نفس عمیقی کشید اما با حس نکردن حس ترس در اطرافش اخمی کرد و لعنتی به جسم ضعیف گرگینهاش فرستاد و ناگهان از روی صندلی بلند شد و به آلفا پشت کرد.
" میدونی هرچقدر که این داستان جلو تر بره، درک روابطش برات سختتر میشه، پس فعلا سعی کن همین اطلاعات کمی که داری رو به خوبی هندل کنی، چون اتفاقات جالبی پیش رو داریم!"
کمی سرش رو کج کرد و نیم روخش رو به نمایش گذاشت.
" مراقب رفتارت باش گرگ کوچولو!"
با چشمهای سبزش از گوشه چشم به جونگکوک خیره شد و قبل از بخواب رفتن برای بار آخر به پسر هشدار داد.
با افتادن جسم سنگین شده تهیونگ روی زمین،شکه شده پلکی رد و با تموم وجودش اکسیژن رو بلعید.
چه اتفاقی داشت میافتاد؟!
YOU ARE READING
ᯔ MALEFICENT ˎˊ-
Fanfictionبه آرامی به فرد سیاه پوش نزدیک شد و بر روی زانو هاش نشست و با سر پایین افتاده به دستورات او گوش سپرد "مالفیسنت مانع صلح بین دو سرزمین شده، شاید باید کشته بشه؟ اینطور فکر نمیکنی؟" ⌯Name : MALEFICENT ⟶ Genre : Omegaverse - SuperNatural - Romance - Ang...