part 09

50 14 1
                                    

خسته از بی‌خوابی های بی وقفه‌اش آهی کشید و به اطرافش نگاهی انداخت.
همه جا کاملا ساکت بود و تنها صدای حرکت آب‌های رودخونه و چوبی که در حال سوختن بود، به گوش می‌رسید.
با شنیدن صدای سرفه‌های خشک نامجون، به طرفش چرخید و به چهره‌اش که با نور نارنجی رنگ آتیش روشن شده بود خیره شد.
دست‌هاش رو مشت کرد و سعی کرد مانع فوران شدن نگرانی و استرس زیادی که برای حال بدش داشت، بشه.
بعد از مدتی، سرفه‌های آلفا خاموش شد و تنها صدای نفس‌های کشیده‌اش در فضای ساکت بینشون میپیچید.
" جین..."
با شنیدن صدای گرفته جفتش، نفس عمقی کشید و به سمتش رفت.
گرگ آلفا با به دست اوردن توجه پری، زوزه بلندی از خوشحالی کشید.
با ایستادن جین روبه‌روش سر بلند کرد و با لبخند کوچیکی منتظر به تماشاش نشست.
پری کلافه‌ از دیدن برق شوق توی چشم‌های مرد _که هربار با توجه کوچیکی که بهش می‌کرد_ نمایان میشد، دندون‌هاش رو به روی هم فشرد و خودش رو متقاعد کرد تنها برای بهتر شدن حالش کمی در کنارش بمونه.
دستش رو دور شونه‌هاش انداخت و با فشار کوتاهی مجبورش کرد به بدنش تکیه بده.
با حس رایحه لطیف مرد، چینی به بینیش داد و سعی کرد نامحسوس با کشیدن نفس عمیقی حس دلتنگی درونش رو سرکوب کنه.
پری با خودش فکرد کرد که چرا هیچ وقت در نزدیکی این مرد، هیچ کنترلی روی خودش نداره و هر بار مثل جوون عاشق پیشه‌ای رفتار می‌کنه.
دو هفته‌ای میشد که در جایی دور از دو سرزمین پناه گرفته بودند.
توی این  مدت تنها از خودش میپرسید که چرا سلنه_ الهه‌ی ماه_ همچین سرنوشت سختی رو پیش روش قرار داده، سرنوشتی که تا به حال هموار نشده بود و هر بار که فکر میکرد همه چیز درست شده، اتفاق جدیدی پیش روش قرار می‌گرفت.
با حس سنگین شدن شونه‌اش، سر چرخوند و به موهای سیاه الفا خیره شد، نفسش رو در سینه حبس کرد و سعی کرد مانع از اون احساسی که ازش میخواست دست به درون اونها ببره، بشه.
بعد از یه سکوت طولانی بینشون، نامجون دهن باز کرد:
" کی برمیگردیم؟"
" معلوم نیست، شاید تا زمانی که همه بتونن با واقعیت کنار بیان!"
لبخند محزونی مهمون لب‌های آلفا شد؛   شنیدن صدایی کا بعد از مدت ها رنگ احساسات به خودش گرفته بود، به قدری خوشحال کننده بود، که هر لحظه ممکن بود اشک‌هاش از سر شوق طغیان کنند.
بی توجه به گلوله‌ای از بغض که به آرومی توی گلوش رشد می‌کرد و طلب آزادی می‌کرد، هوم کشیده‌ای گفت و سعی کرد گفت و گو شکل گرفته بینشون رو ادامه بده.
" این خودخواهی نیست که تو این شرایط تنهاشون گذاشتیم؟"
پری آهی از سوال مرد کشید و با تلخی زمزمه کرد:
" نه، آدما تو تنهایی پخته‌تر میشن و بهتر میتونن با مشکلات کنار بیان..."
" اونا هیچ وقت باهاش کنار نمیان فقط نادیده‌اش میگیرن!"
نامجون به آرومی لب زد و با جمع کردن بدنش خودش رو بیشتر در آغوشی که بعد از سالها به روش باز شده بود، جا داد.
جین لبخند محوی به جسم مچاله شده جفتش زد و سعی کرد برای مدت کوتاهی گذشته رو رها کنه تا کمی هم که شده احساس خوشی رو تجربه کنه.
به آرومی روی چمن ها خوابید و بدن آلفا رو هم با خودش پایین کشید و در آغوشش فشرد و نفهمید با همین حرکت کوچیک، روزنه‌هایی از امیدی رو در دل مرد کاشت.
هردو خسته از سفر بی‌پایانشون، چشم بستن وروی صدای آروم غورباقه‌ها و جیرجیرک‌ها  که در بین صدای آب گم شده بود، تمرکز کنند.
جین کلافه از نفس‌های سوزان آلفا کا مستقیما روی پوست گردنش فرود می‌اومد و لرز به تنش می‌انداخت حرکتی به بدنش داد.
" متاسفم!"
گیج  از بغض و لرزش صدای مرد، اخمی کرد و چیزی مثل" برای چی" در گوش‌های آلفا نجوا کرد.
نامجون انگشتش رو به آرومی روی ردی از زخم که تا گردن مرد ادامه داشت کشید و سر بلند کرد و از پایین با چهره ‌اخمالود جین خیره شد و دوباره سر به زیر انداخت، چطور میتونست توی اون چشم‌ها زل بزنه و بگه  ' ببخشید که باعث تمام بدبختیاتم!'
پس بی صدا راه دیگه‌ای رو انتخاب کرد.
پری با حس گرمی بوسه‌های نامجون روی گردنش، چشم‌هاش رو روی هم فشرد و به سختی زمزمه ‌کرد:
" تاسفت هیچ چیزی رو درست نمیکنه!"
" اما شاید بتونم آینده رو درست کنم!"
جین پوزخندی به خوش‌خیالی مرد زد و ماه رو که بین رفت و آمد ابر ها گم میشد، تماشا کرد.
" باورم نداری؟"
نامجون با ندیدن هیچ جوابی از مرد با دلخوری پرسید.
" خیلی وقته که حنات رنگی برام نداره آلفا..."
در پشت حرف پری به قدری درد و غم مخفی شده بود که حتی قلب‌های آسیب دیده‌اشون هم توان تحملش رو نداشتن و راه بی‌تفاوتی رو در پیش گرفته بودند.
نامجون کمی در آغوش تنگش وول خورد و به پشت روی بازوی پری خوابید و با طمانینه جواب داد:
" میفهمم! اما بازم یکی از بازمانگان نسل کرونوسم!"
جین بی تفاوت گفت:
" همین باعث ویرانی اتریال شد!"
" پیش بینی زمان و آینده چیزی نبود که سرزمین ‌ها رو جدا کرد!"
" اما دلیل شروع جنگ همین بود!"
" درسته."
آلفا به خوبی منظور پری رو میفهمید و هرچقدر هم که سعی داشت این واقعیت رو که خودش بخشی از ویرانی‌های گذشته بوده رو انکار کنه باز هم  در آخر به همین نقطه می‌رسید.
جین با حس کردن پریشونی و اوقات تلخی مرد نفسی کشید و سعی کرد اون رو از سفرش به گذشته بیرون بکشه، به هر حال اتفاقات اون دوران چیزی نبود که به خواد تو ذهن هر کدومشون بارها بارها زنده بشه!
" برعکس گذشته، اینبار خوب کارتو انجام دادی!"
همین تعریف و یا تشویق کوچیک از طرف پری سیاه برای رهایی از چشیدن دوباره تلخی گذشته کافی بود تا آلفا تمام روشنایی و شیرینی دنیا رو در کسری از ثانیه تجربه کنه!
لبخند پهنی زد و به پهلو چرخید و با لحن شادی در فاصله نزدیکی از مرد پرسید:
" واقعا؟"
جین چرخی به چشم‌هاش داد و آلفا رو به اون چیزی که میخواست رسوند.
" آره، به کمک تو تونستیم زنده از اون قصر بیرون بیایم!"
" پس میتونم دوباره..."
با بلند شدن ناگهانی پری، جمله‌اش رو ناتموم گذاشت و متعجب به حرکاتش خیره شد.
" تو هم‌‌میشنوی؟"
" چی رو؟"
پری کمی گوش‌هاش رو تیز کرد و با شک جواب داد:
" چیزی مثل صدای شیهه اسب!"
نامجون با  شنیدن صدای شدید برخورد موج‌ها که هر لحظه نزدیک تر میشد و اخمی کرد و تیکه‌ای چوب برداشت و با کمک نور کم سویی که ازش ساطع میشد‌ به رود خونه نگاهی انداخت.
" چیزی اینجا ....نیست!"
با نمایان شدن اسب کریستالی در بین تاریکی، کلماتش تحلیل رفتن.
صدای جیغ‌ و شیونی که در دل آب ذخیره شده بود ترس رو به دل اونها انداخت.
" تهیونگ!"
جین با خودش زمزمه کرد و به سرعت بال‌هاش رو باز کرد و صفحه تاریک آسمون رو در هم درید.
" هی...بال‌هات..."
نامجون تا خواست اون رو متوقف کنه اون رفته بود.
به قطرات پخش شده توی هوا نگاهی انداخت و آهی کشید.
مثله اینکه جادوی خالق اون اسب برای به اینجا رسوندنش کم اورده بود.
" امیدوارم دوباره با بی‌فکری توی دردسر نیقتی جینا!"
*****
با ترس در اتاق رو باز کرد. برای خروج از این شکنجه‌گاه هنوزم مردد بود هرچند دیگه وقتش رسیده بود.
یه عمر تو این بند انتظار آزادی رو میکشید اما الان برای خروج ازش تردید داشت!
با برداشتن قدمی، بال‌هاش به روی زمین کشیده شد و درد طاقت فرسایی  بهش تحمیل شد.
پاهای برهنش رو از لمس سردی زمین کمی جمع کرد و با احتیاط  داخل راه رویی رو که بیست سال از آخرین باری که درش قدم گذاشته بود میگذشت ، به راه افتاد.
با هر‌قدم که به جلو برمیداشت صدای همهمه‌ها بیشتر میشد.
آشفته پشت دیواری مخفی شد و ‌سعی کرد وضعیت پیش اومده رو بسنجه.
تعداد کمی از خدمه که یونیفرم‌های سفید مشکیشون کمی با خون رنگ گرفته بود اونجا ایستاده بودند و منتظر دستوری جدید بودند.
نگاهش رو کمی بالاتر برد؛ با دیدن چهره پریشون مردی در بالای نرده‌ها کمی مکث کرد.
در نگاه اول حس خوبی رو از اون آلفا دریافت نمی‌کرد.
" چرا حالش هیچ تغییری نمیکنه؟"
همون مرد از شخصی که در بین سیاهی سایه‌ها چهره‌اش قابل تشخیص نبود پرسید.
" حالش خوب نیست، ما فقط به کمک جی نیاز داریم!"
با شنیدن  اسم و زمزمه آشنایی، قلبش به سرعت شروع به تپیدن کرد.
با دقت بیشتری به شخص دوم نگاه کرد تا مطمئن بشه اون خودشه، هرچند با وجو د فاصله زیادشوک کار سختی بود.
" اون  تا الان  باید متوجه وضعیت وخیم تهیونگ میشد و میومد"
شخص دیگه‌ای که از رایحه‌اش هم میتونست متوجه بشه چه کسیه گفت.
آلفاش! دلش برای اون هم تنگ شده بود! دلتنگ  آغوش هردوی اون‌ها بود.
" آرس!"
با شنیدن صدای زنگوله‌ای توی جاش لرزید.
پری با دیدن حالت ترسیده الهه روبه روش لبخند معذبی زد و سعی کرد حرفی برای آروم کردنش بزنه:
" هی، آروم باش! منم جی!"
جیمین مشتی به قلب دردناکش زد و روی دیوار سر خورد.
" خوبی؟"
سرش رو در جواب سوال پری تکون داد و سعی کرد نفس‌هاش رو منظم کن.
حال الانش هیچ همخونی با هویت اصلیش نداشت.‌ اون دیگه هیچ شباهتی با آرس، خدای شجاعت و خشونت نداشت!
" حال تهیونگ بده، اون وقت اینجا چه کار میکنی!"
با تُن صدای پایینی گفت و سعی کرد جی رو به اون سمت هدایت کنه.
الهه چوبی با ترس به دستش چنگ زد و با عجز و ناتوانی مشهودی گفت:
" هیچ کاری از دستم برنمیاد، اون باید خودش‌خوب بشه."
" منظورت چیه؟"
جی ترسیده از لحن خشک و خشن الهه کمی ازش فاصله گرفت و دست‌هاش‌رو درهم پیچید.
" روح هادس برگشته و کربروس ازش محافظت میکنه! اجازه ورود به من رو نمیده؛ چند بار امتحان کردم!"
جی شرم زده از دروغش، سر به زیر انداخت.
جیمین با دیدن چشم‌های ملموس از اشک پری آهی کشید و به موهای مشکیش چنگ زد.
اون دوباره کنترلش رو از دست داده بود و باعث رنجش اطرافیانش شده بود.
جی به پارچه شلوار مرد چنگ زد و الهه رو از فکر بیرون کشید:
" اما تو...تو میتونی کمکش کنی!"
" چجوری؟"
جیمین بی‌حوصله پرسید و نگاه خسته‌اش رو به پری دوخت.
" خب...خب تو الهه مرگی و کربروس بعد از هادس تنها از تو پیروی میکنه"
جیمین با شنیدن لغب دومش پوزخندی زد.
"  فرشته مرگ!
درسته، خبِ حداقل اینجا به دردم میخوره!"
پری غمگین از لحن سرد شده مرد آهی کشید و بدون ایجاد صدایی، مرد رو در خاطرات گذشته تنها گذاشت.
جیمین به نقطه‌ای از زمین چشم دوخت و تنها فکر می‌کرد، به ریسکی که در گذشته کرده بود!
براش‌ سوال بود که به خطر انداختن زندگیش ارزشش رو داشت؟
ارزش زنده نگه داشتن هادس، کسی که از بچگی، باهاش مثل سگ دست آموزی رفتار کرد و لقب الهه مرگ رو براش انتخاب کرده بود.
اما باز هم فقط با نجات دادن جون برادرزاده‌اش دوباره اون رو زنده کرده بود، برای دومین بار!
بار اول با ضعف جسمانیش روحش رو در جسمش پذیرفت و اجازه زندگی دوباره بهش داد و دومین بار با رویارویی با تهیونگ، روحش رو به اون منتقل کرده بود.
حالا برادر زاده عزیزش هم به سرنوشت اون دچار شده بود.
نمیدونست چقدر اونجا نشست و فکر کرد اما وقتی به خودش اومد خدمه‌ها قصرممنوعه‌اش رو ترک کرده بودند.
با حس بوی دریا که تمام فضا رو پر کرده بود، لبخندی زد و کمی نزدیک تر رفت و با توقف اون دو به سرعت پشت ستون عریضی مخفی شد.
پری سفید نامطمئن دست یونگی رو فشرد و به اطراف سالن بزرگ کاخ خیره شد.
برای لحظه کوتاهی سنگینی نگاهی رو روی خودش حس کرده بوو اما هر چقدرم به اطرافش سرک میکشید فقط تاریکی بود و تاریکی.
با حرکت سایه‌ای نگاهش میخکوب ستون شد؛ خواست قدمی به جلو برداره اما صدای یونگی متوقفش کرد.
" جین رسیده بهتره تا قبل از خبر دار شدن از حال تهیونگ، جلوشو بگیریم!"
" خیله خب..."
سرش رو تکون داد و با خودش فکرد به خاطر شرایط مشکوک اطرافش زیادی حساس شده. بعد از انداختن نگاه دیگه‌ای به اون قسمت، پشت سر یونگی از قصر خارج شد.
با دوباره تنها شدنش در سالن قصرش، نفس حبس شده‌اش رو آزاد کرد؛ از پشت ستون بیرون اومد و به قامتشون_ که هر لحظه دور تر میشد_ از پشت خیره  شد.
با نشستن گرده خاکستری روی نوک انگشتش اهی کشید.
" زخمی شدی و دوباره از اون جادوی مضخرفت استفاده کردی؟!"
لبخند محزونی به قای تصویرشون در چشم‌هاش زد.
" یه روزی دوباره دور هم جمع میشیم."
" شاید!"
با پیچش صدایی در گوش‌هاش با ترس و لرز چرخید و با شخصی که اصلا انتظارش رو نداشت روبه رو شد.
" جین!"
پری سیاه با تلخی سر تکون داد و بدن زخمی جیمین رو بررسی کرد.
الهه ناراحت از دیدن برادرش در این شرایط، لب گزید و سر به زیر انداخت.
نمی‌خواست جین دوباره شاهد ضعف و ناتوانیش باشه.
جین قدمی به جلو گذاشت و تن رنجیده برادرش رو بغل کرد و بال هاش رو مثل حصاری با دورش کشید.
الهه مرگ با دلتنگی دست‌هاش رو به دور تن پری حلقه کرد و لباس مشکیش  و در چنگ گرفت و بعد از کمی، بغضی که در تمام سال‌ها سعی در نادیده گرفتش داشت بالاخره شکست.
با دلتگی عطر تن جین رو نفس میکشید و اشک می‌ریخت.
پری دستی با میون موهای مشکی و بلند برادرش برد و نوازشش کرد.
"شیش، آروم باش! همه چیز درست میشه، هیونگ قول میده!"

ᯔ MALEFICENT ˎˊ- Donde viven las historias. Descúbrelo ahora