Little story🕷🕸
...................دخترم وقتی ۵ ساله اش بود گفت: مامان تو بهترین مامانیهستی ک تاحالا داشتم
گفتم: من تنها مادریام ک تو داری
گفت: ن تو سومیهستی ولی بهترینی !!..................
با پسر ۵سالهام داشتیم تویقبرستون راهمیرفتیم
کهپسرم گفت: مامان اونآقاهه با ژاکتقرمزکیه ک دارهدست تکونمیده؟
نگاهکردم ولیکسی نبود
پسرم دستتکونداد و گفت: دارهمیادسمتما !!..................
بادختر ۲ سالهام قدممیزدم و داشتم از کناررودخونه رد میشدیم ک اونوایساد و گفت :مناینجا مُردم !
اونتازه حرفزدن و یادگرفته .. حتی نمیدونم چطوری اینکلماتو تلفظ کرد..................
بعنوان ی پزشک داوطلب در یکمنطقهی محروم مرزی کارمیکردم
پسری ۵ساله رو معالجه میکردم ک ناگهان گفت : برادر تو زندگی منرا درطوفان شن نجات داد
آنپسر روستایی بود درخانه درس میخاند و تلوزیون نداشتند و برادر من درعراق سرباز بود !....................
با دختر۷سالم داشتیم در جنگل بیندرختها قدم میزدیم ناگهان ایستاد ، سکوت خیلی عمیقی بود و
گفت : درختان نیاز ب یک قربانی دارند !!..................
دختر ۴سالم من رو نیمهشب از خواب بیدار کرد
گفتم : چیلازمداری ؟
گفت: من میخام ی بخشی از تورو داشته باشم تا همیشه پیشم باشی ، مثلا انگشتترو !..................
برای پسرم یک عروسک خرگوش سفید خریدم
اون گفت: من زمانیکه پدر تو بودم یک عروسک دقیقا شبیه این برای تو خریدم و بعد دیگر تومرا ندیدی ..
پدرم وقتی من ۱۴ سالم بود مارا ترک کرد و قبلاینک برود یک عروسک خرگوش به من داد
اون سال بعدش مرده بود !!..................
قراربود برادرزادهام رو بخوابونم ولی اون نمیتونست بخوابه
میگفت : تازمانیک اون پسر توی کمد داره نگام میکنه نمیتونم بخوابم
تصمیم گرفتیم بریم ساحل بازی کنیم ....................
ووتوکام🕷
YOU ARE READING
EveryThing(눈‸눈)
Horrorعکسها و داستانهایی ک پشم ب تنت نمیزاره استخونات هم باشون میریزن 🤤🔥 ی سر بزن :) ترجیحا شب بیا اینورا ** میخام با دوستای جدید اشنات کنم💀👻