Episode 62

421 102 80
                                    

Little story🕷🕸
...................



دخترم وقتی ۵ ساله اش بود گفت: مامان تو بهترین مامانی‌هستی ک تاحالا داشتم
گفتم: من تنها مادری‌ام ک تو داری
گفت: ن‌ تو سومی‌هستی ولی بهترینی !!

..................

با پسر ۵‌ساله‌ام داشتیم توی‌قبرستون راه‌میرفتیم
که‌پسرم گفت: مامان اون‌آقاهه با ژاکت‌قرمز‌کیه ک داره‌دست تکون‌میده؟
نگاه‌کردم ولی‌کسی نبود
پسرم دست‌تکون‌داد و گفت: داره‌میاد‌سمت‌ما !!

..................

با‌دختر ۲ ساله‌ام قدم‌میزدم و داشتم از کنار‌رودخونه رد میشدیم ک اون‌وایساد و گفت :من‌اینجا مُردم !
اون‌تازه حرف‌زدن و یادگرفته .. حتی نمیدونم چطوری این‌کلماتو تلفظ کرد

..................

ب‌عنوان ی پزشک داوطلب در یک‌منطقه‌ی محروم مرزی کار‌میکردم
پسری ۵‌ساله رو معالجه میکردم ک ناگهان گفت : برادر تو زندگی من‌را درطوفان شن نجات داد
آن‌پسر روستایی بود درخانه درس میخاند و تلوزیون نداشتند و برادر من درعراق سرباز بود !..

..................

با دختر‌۷‌سالم داشتیم در جنگل بین‌درخت‌ها قدم میزدیم ناگهان ایستاد ، سکوت خیلی عمیقی بود و
گفت : درختان نیاز ب یک قربانی دارند !!

..................

دختر ۴‌سالم من رو نیمه‌شب  از خواب بیدار کرد
گفتم : چی‌لازم‌داری ؟
گفت: من میخام ی بخشی از تورو داشته باشم تا همیشه پیشم باشی ، مثلا انگشتت‌رو !

..................

برای پسرم یک عروسک خرگوش سفید خریدم
اون گفت: من زمانیکه پدر تو بودم یک عروسک دقیقا شبیه این برای تو خریدم و بعد دیگر تومرا ندیدی ‌..
پدرم وقتی من ۱۴ سالم بود مارا ترک کرد و قبل‌اینک برود یک عروسک خرگوش به من داد
اون سال بعدش مرده بود !!


..................

قراربود برادرزاده‌ام رو بخوابونم ولی اون نمیتونست بخوابه
میگفت : تازمانیک اون پسر توی کمد داره نگام میکنه نمیتونم بخوابم
تصمیم گرفتیم بریم ساحل بازی کنیم ..

..................

ووت‌و‌کام🕷

EveryThing(눈‸눈)⁩Where stories live. Discover now