Korean Immigrant

134 27 0
                                    

بعد از روشن کردن ماشین و آماده شدن به حرکت.......درماشین کاملا ناشیانه توسط جیمین باز شد و عملاً خودشو تو ماشین پرت کرد.

تهیونگ با اخم به سمت جیمین چرخید و گفت:"تو آخرین چیزی یاد میگیری ادبه."

جیمین نمادین خم شد و گفت:" جناب وی این طرز حرف زدن در شان شما نیست."

تهیونگ با اخم ماشینو حرکت داد و گفت:" و این حجم از گاو بودن در شان یه انسان گراز نما نیست."

جیمین روی صندلی جا گیر شد و گفت:"اگه گاو بودن باعث میشه که تا اصطبل ندوئم میخوام یه گاو باشم."

تهیونگ دنده رو عوض کرد و گفت:" تو فقط گاو نیستی گرازم هستی.... اگه بخوای مخالفت کنی باید تا اصطبل بدویی."

جیمین با خنده گفت:"نمیدونم چرا وقتی اینجوری بهم فحش میدی خوشحال میشم."

تهیونگ چیزی نگفت و سعی کرد فقط به جاده توجه کنه به سمت راست پیچید.

به اصطبل رسیدن و تهیونگ از ماشین پیاده شد و بی توجه به صحبتای جیمین مستقیم به سمت اصطبل  رفتن.

عین همیشه پسرک کارگر داشت زیر پای اسب تهیونگ رو تمیز میکرد. که در نزدیک ترین قسمت به در نگه داری میشد.

یونگی با دیدن تهیونگ جلو اومد و تعظیم نصفه ای کرد.

جیمین عین همیشه با لبخند پر از عشوه ای گفت:"هی غریبه آشنای من."

یونگی با صورت بدون حسی و کمترین توجه به جیمین گفت:"سلام آقا."

تهیونگ با ابهت قبلش جیمین رو کمی عقب کشید تا بتونه با یونگی حرف بزنه.

تهیونگ گفت:"سلام. اومدم تا وضعیت اسب هارو چک کنم برای مسابقات."

یونگی با همون چهره به سمت اصطبل ها راه افتاد و گفت:"از این سمت قربان.....خوشبختانه یُل که از تصادف مسابقات قبل کمی پهلوش آسیب دیده بود بهتر شده. ولی هنوز بخیه ها روی پهلو آسیب دیده هستن پس نمیتونیم اونو وارد مسابقات کنیم."

تهیونگ فقط سری تکون داد و گفت:"سول هی برای آموزش اسب ها حضور نداره."

یونگی با خوشحالی گفت:" خیر قربان اون بخاطر زایمانش نمیتونه توی این مسابقات شرکت کنه."

تهیونگ لبخند جذابی زد و گفت:" چه کسی برای مسابقات امسال مربیه؟"

یونگی گفت:"سوار کار های ما خیلی با تجربه‌ن میتونن این مسابقات رو بدون مربی بگذرونن؛همچنین قبول کردن با برنامه ای که از قبل سول هی ارائه داده توی تمرینات شرکت کنن."

جونگ کوک برعکس کسایی که انگلیسی حرف میزدن به کره ای گفت:"هیونگ با من کاری نداری اصطبل رو تمیز کردم."

همه به سمت جونگ کوک چرخیدن. یونگی در شرایط حاضر اصلا نمیخواست جونگ کوک توجهی جلب کنه.

با گفتن ببخشید تهیونگ و جیمین رو تنها گذاشت و با کشیدن مچ دست جونگ کوک اونو از نقطه درخشان توجه دور کرد.

جونگ کوک پشت یونگی کشیده میشد.

وقتی به اندازه کافی دور شدن مچ دست جونگ کوک رو ول کرد و رو بهش با عصبانیت به زبان کره ای گفت:"بهت گفتم کره ای حرف نزن."

جونگ کوک یاد قانون های هیونگش افتاد و فهمید بزرگ ترین قانون رو شکسته.

سرشو پایین انداخت و گفت:" ببخشید هیونگ. ولی من بلد نیستم انگلیسی صحبت کنم."

یونگی دستی بین موهای مشکی و لختش کشید و گفت:"و منم گفتم وقتی کارم داری باید فقط بگی excuse me و من خیر سرم میام ببینم مشکلت چیه."

جونگ کوک چیزی نگفت و بیشتر از قبل شرمنده شد.

یونگی بهش گفت:" کاری تو اصطبل نمونده بقیه روز مال خودته."

جونگ کوک سرشو بالا آورد و با خنده خرگوشی کیوتش گفت:" ممنون هیونگ کاری بود صدام کن."

و بعد شروع به دویدن به سمت اصطبل قدیمی کرد و داد زد:" هیونگ عاشقتم."

یونگی لبخند قشنگی زد و پیش تهیونگ برگشت.

تهیونگ بعد از پوشیدن لباس های مخصوصش برای اسب سواری داشت دستکش های چرمش رو میبست.

جیمین عین همیشه کنار گوشش یه ریز حرف میزد.

"وی بنظرت شوگا خیلی سکسی نیست؟"

"وی زخم روی چشمش خیلی اونو سکسی تر کرده."

"وی بنظرت لبای باریکش برای من ساخته نشدن؟"

"وی چجوری میتونم باهاش بخوابم؟"

"وی تو میتونی مجبورش کنی با من بخوابه؟"

"وی اون دیکش حتی از روی شلوار هم پاره کننده به نظر میاد."

و خب تهیونگ فقط دنبال یکم گوه اسب بود تا بکنه تو دهن جیمین اینقدر حرف نزنه.

یونگی وارد اصطبل شد و نزدیک تهیونگ ایستاد.

تهیونگ کاملا جدی گفت:"اون بچه کیه؟"

یونگی سمت زین اسب تهیونگ رفت و اونو برداشت و به سمت اصطبل تاتا رفت.
"مهم نیس قربان."

تهیونگ با قدم های مقتدرش سمت یونگی رفت و با اخم گفت:"ازت پرسیدم اون بچه کیه؟"

یونگی نفسشو صدا دار بیرون داد و گفت:"یه مهاجره قربان."

تهیونگ به فکر فرو رفت و کمی بعد گفت:" از کدوم کشور؟"

یونگی جواب داد:"کره قربان."

یونگی تاتا اسب مخصوص تهیونگ رو آماده سوارکاری کرد.

تهیونگ لبخندی زد و افسار تاتا رو گرفت و اونو به سمت در بزرگ اصطبل کشید.

یونگی همراه تهیونگ راه افتاد.

تهیونگ آروم گفت:"این مکان پر از چیزاییه که من دوست دارم."

وقتی نور خورشید روی موهاش افتاد و اونارو کمی روشن تر کرد. تونست پسرک رو ببینه که چجوری کنار چشمه اصطبل قدیمی نشسته.

توی لباس های کهنه هم شبیه یه فرشته بود که فقط روی زمین سقوط کرده.

♡دلیل نفس های گرم ما و تپش قلب هامون اینه که محدودیت هامونو تا نامحدود قدم بزنیم♡

                             ●●●
ممنون که توی دنیای رویایی من وجود دارین.

ووت پلیز👇😊

the Immigrants Where stories live. Discover now