I'm here, don't worry

38 14 21
                                    


جونگ کوک نسبتا انگلیسی رو یاد گرفته بود و حتی نمی‌دونست چرا بیشتر از قبل با سوارکار ها وقت میگذرونه.

به دستور تهیونگ اون باید در طول ۷ ماه یک اسب وحشی رو رام میکرد و بهش یاد میداد چطور از روی موانع بپره.

رفت سمت گاری که اسب رو آورده بودن.
اسب خودش رو به گاری می‌کوبید و شیهه میکشید.

جونگ کوک ترسیده بود و رنگ به رخ نداشت.
خروجی گاری به محوطه سوارکاری حفاظ دار کشیده شده چسبیده بود و در های کشویی توسط دو نفر باز شدن.

اسب مشکی رنگی با هیبت بزرگش وارد محوطه شد و بی تابی میکرد.
جونگ کوک گوشه ای ایستاده بود و زبونش قفل کرده بود.
کل بدن اسب مثل شب سیاه بود و انگار یه عالمه ستاره توی چشماش ظهور کرده بود.

صدای داد یونگی همه رو به خودشون آورد.
:"زود باشین راب،جِف،استلا، اسب رو با طناب نگه دارین..... آقای مِیپ آماده ای چند تا نعل کنار خودت بذار ممکنه نیاز بشه..."

راب و جف که بدن قوی و هیکلی داشتن با طناب های زمختی دو طرف اسب مستقر شدن.

و استلا زن پیر و تنومندی که سعی می‌کرد سر اسب رو مهار کنه روبه روی اسب قرار گرفت.

چرخید به جونگ کوک نگاه کرد و گفت:"کوک نوبت توئه باید همه‌ی اینارو گزارش کنی."

کوک هنوز گوشه ای ایستاده بود و با ترس به منظره روبه روش چشم دوخته بود.

جونگ کوک سریعا سرش به سمت یونگی چرخید با چشم های درشتش به یونگی زل زد و گفت:"ولی من نمیتونم. اون وحشیه من نمیتونم کاری کنم."

یونگی جلو رفت و چند بار روی شونه‌ش زد و گفت:" جونگ کوک این وظیفه توئه این اسب برای توئه و برای تو خریداری شده."

جونگ کوک با تعجب گفت:"من؟! ولی اون... چطور ممکنه ؟"

یونگی کلافه گفت:"اینو ارباب خریده و تاکید کرده برای آموزش خودت استفاده بشه."

جونگ کوک خواست چیزی بگه که صدای شکستن چیزی آمد.
همه متعجب به سمت صدا چرخیدن و با دیدن راب که بیهوش کنار نرده های شکسته افتاده به سمتش حجوم بردن.

چندتا از کارکنان قدرتمند و درشت هیکل اسب رو به اصطبل بردن و در رو چند قفله کردن.

جونگ کوک بیشتر از قبل نگران شده بود و سعی داشت کمکی کنه.

صدای یونگی اومد:"کوک زنگ بزن به ارباب."

زنگ بزنه آره اون باید زنگ میزد به سمت دفتر دویید و سعی داشت شماره ای که کنار تلویزیون روی یک نوت برگ نوشته شده بود رو بگیره.

بعد از چند ثانیه صدای تهیونگ توی گوشش پیچید:"سلام وی کیم هستم."

جونگ کوک که دیگه نتونسته بود اون مقدار تغییر توی زندگیشو تحمل کنه زد زیر گریه.
با صدای گرفته و شکسته گفت:"ارباب......اسب، اسب رَم کرده و راب ضربه خورده."

the Immigrants Where stories live. Discover now