سلام پاستیل های میوه ایه عزیزم
ممنون میشم اگه غلط املایی دیدین
اطلاع بدین.'ㅅ'صدای شونا به گوشش رسید:"کوک، شوگا دنبالت میگرده."
جونگ کوک محکم دستشو روی دهنش فشرد و با تکون دادن سرش سعی کرد افکار منحرفانه مغزش رو خفه کنه و دعا میکرد که پسر کوچک تر حرفاشو نشنیده باشه.
وقتی مطمئن شد شونا صداشو نشنیده دستش رو برداشت آب دهنش رو با صدا پایین فرستاد وپرسید:"کجاست؟"
شونا جواب داد:"اصطبل دیگه، داره اسب هارو چک میکنه."
جونگ کوک سرش رو در راستای تایید تکون داد و به سمت ورودی اصطبل راه افتاد. و تموم مدت داشت سعی داشت که اون صحنه رو از ذهنش پاک کنه به ورودی اصطبل رسید نفس عمیقی کشید سرشو پایین انداخت و پاشو داخل اصطبل گذاشت موهای سمجش راه خودشونو به سمت پیشونی کوک پیدا کردن و کوک سعی کرد با حرکت سرش اونارو کنار بزنه که چشمش به قامت تهیونگ افتاد اون مثل همیشه جذاب بود.
همهی تلاش هاش برای از یاد بردن هر چیزی که دیده و شنیده بود بیهوده بودن.
تهیونگ چرخید و جونگ کوک رو دید با لبخند آرومی گفت:"جونگ کوک چرا نمیای داخل؟شنیدم خیلی پیشرفت کردی."جونگ کوک حالا میتونست نسبتا زبان انگلیسی رو درک کنه. پس سعی کرد بدون لکنت و هول شدن جواب بده:"البته ممنون بابت لطفتون."
تهیونگ به جونگ کوک نزدیک شد با دستش موهای توی صورت جونگ کوک رو به عقب شونه کشید و گفت:"موهات...اونارو کوتاه نکن."
جونگ کوک صورتش گرم شده بود و این یعنی سرخ شدن صورتش ولی سعی کرد عادی رفتار کنه:"اونا خب میدونین موی بلند رسیدگی و وقت میخواد."
تهیونگ حالا به جای موهای نرم پسر به چشم های کوک زل زده بود و گفت:"وقت و رسیدگی با من. من قیمت دیدنشو با وقتم میپردازم."جونگ کوک نمیدونست چیکار کنه چطور یه مرد میتونست اینجوری جلو بقیه حرف بزنه. دنبال چیزی بود که اونو از این وضعیت پر استرس دور کنه یه لامپ زرد رنگ بالای سرش روشن شد:"ارباب وی جدیدا من مجبورم کار های هیونگمو انجام بدم و حتی نمیدونم چرا باید همچین چیز هایی رو یاد بگیرم وقتی دلیلشو پرسیدم فهمیدم دستور شما بوده."
تهیونگ گفت:"اوه! درسته. خب جونگ کوک عزیز خودت میدونی که هیونگت قراره....."
که صدای اسبی هر دو رو ترسوند. شونا که افسار اسب رو توی دستش داشت سریعا گفت:"ببخشید واقعا متاسفم نمیدونستم شما اینجایین ارباب."
تهیونگ گفت:"مشکلی نیست شونا بیشتر مواظب باش اینجا اصطبله افراد زیادی تو رفت و آمدن."
و بعد دست کوک رو گرفت و اونو از وسط کشید کنار و گفت:"بریم اصطبل قدیمی حرف بزنیم؟"جونگ کوک فقط سرشو تکون داد و بعد تهیونگ راه اصطبل قدیمی رو در پیش گرفت.
جونگ کوک بخاطر بالا رفتن از تپه بلند نفس نفس میزد ولی تهیونگ انگار اونقدر آمادگی بدنی داشت که حتی میتونست این مسیرو تا بینهایت بار طی کنه.
وقتی تهیونگ دستشو ول کرد روی چمن ها نشست و سعی کرد تنفسشو منظم کنه.
YOU ARE READING
the Immigrants
Fanfictionمهاجر جونگ کوک یه مهاجر تنها بود.تهیونگ یه اشرافی و مهاجری که نمیتونه مهاجر باشه. کسایی که به بودن همدیگه نیاز دارن. ولی اینجا دنیاس برای تنبیه نه عاشق بودنو و عاشقی کردن. +اینجای دنیا دقیقا تو همین مختصات مکان رویایی من ساخته شده و من شاه این روی...