our culture

38 10 5
                                    


یونگی هنوزم درگیر بود نمی‌دونست چی درسته و چی غلط.
کل خانواده‌ی یونگی جونگ کوک و مادرش بودند؛ حالا که مادرخوانده‌ش(مادر جونگ کوک) اونارو به مقصد بهشت ترک کرده بود فقط کوکی کوچولو مونده بود.

خوب میدونست اون پسر برای پیدا کردن پدرش اینجاست و نمیتونه ازش بخواد همراهش به مقصد نامعلومش بیاد.

و بازم نمیتونست جلوی احساسات به اصطلاح اشتباهش رو به همجنسش رو بگیره. و اون احساسات مثل پیچک دور بدنش می‌پیچید و اون بیشتر مجذوب زیبایی های پسرک میشد.

حتی فکر به پوست شیرین و سفیدش و باسن گردش که همیشه‌ توسط شلوار های تنگ محاصره شده میتونست تمام اعضای بدن اونو بسوزونه. و لب های همیشه سرخش باعث شیرین شدن دهنش میشد.

ای کاش مشکل فقط قبول کردن احساسات به همجنس بود اون داشت با بزرگترین ترس زندگیش می‌جنگید؛ و کدوم خری میتونست مجبورش کنه که بره توی دل ترسش.
محض رضای خدا اون ترسش بود نه عروسک خرسی که شبا تو بغلش بگیره.

(فلش بک

یونگی گریه میکرد و جیغ می‌کشید تا فقط یکم توجه والدینش رو به خودش جلب کنه؛یا شاید کمتر صدای دعوای اونارو بشنوه.

میخواست عین هربار مادر همیشه مهربونش اونو توی بغلش بکشه و پدر همیشه با منطقش بگه یونگی این ترسی نداره چیزی اینجا نیست تو بترسی.

صدای جیغش توی فریاد بلند پدرش گم شد:"توی هرزه میفهمی خانواده داری؟"

مادرش گفت:"ولم کن دیگه نمیخوام اینجا باشم."

پدرش خندید و گفت:"اوه لابد بخاطر یه هرزه تر از خودت. خفه شو، وسیله هاتو بذار سرجاش."

مادرش بین گریه هاش گفت:"تو یونگی رو داری خب؟ همونی که از اول میخواستی. قرار ما این بود وقتی یونگی ۷ سالش شد من برم."

مرد گفت:"تمومش کن مین چه اون مال زمانی بود که ازدواج ما اجبار بود."

زن داد زد:"تو وارث میخواستی درسته؟ یه وارث اصیل زاده‌ی کره ای...."
به سمت یونگی اشاره کرد و ادامه داد:"خب داریش دیگه نیازی به من نیست من از اولشم عاشق لِوِتا بودم.تو خودت خوب میدونی یونگوون حتی از رابطه‌ی منو و لوتا بعد از ازدواجم خبر داشتی پس دست از تظاهر بردار و خوشحال باش که به خواسته ات رسیدی."

مرد به سمت یونگی رفت و دست یونگی رو گرفت سمت در خونه برد و از خونه پرت کرد بیرون.
بی توجه به ضجه های یونگی بخاطر ترسش از راه پله ترسناک، دست های زن رو گرفت و گفت:" یونگی بهونه بود خب؟ اون اصلا مهم نبود و نیست من فقط تورو میخوام ."

یونگی حتی با اینکه سن زیادی نداشت خیلی خوب اون جمله رو توی دفتر خاطرات مغزش ثبت کرد.

the Immigrants Where stories live. Discover now