خانه غرق آتش بود. شعله ها زبانه میکشیدند، پوست چوبی پلهها را جدا میکردند و تمام خاطرات خاکستر شده بود. در دل آن جهنم، اتومبیلی بود، از حرارت آتش سرخ شده بود و شیشه هایش ترک خورده بودند.
و داخل اتومبیل دختری بود.
هنوز این را نمیدانستند. مأموران آتش نشانی تازه وارد صحنه شده بودند و پلیس تماشاچی هارا از آتش دور نگه میداشت. از نقطهای که مردم ایستاده بودند، فقط نور قرمز و مرتعشی در نیمه شب ستاره باران میدیدند، که آتش و دود، آنها را پوشانده بود.
آن وقت... همه جا سفید شد. دود روی همه چیز را گرفت و عمارت ارباب، عمارتی سابقاً باشکوه که بر روی همه چیز و همه کس سایه میانداخت و همه را میدید، در هم شکست و فرو ریخت. دود روی همه چیز خزید، ریههایشان را گرفت و چشمانشان را بست. خاکستر همهجا را پوشاند و چیزی نگذشت که شِمای جسمی را در تاریکی قیر مانند شب تشخیص دادند. تازه آن وقت بود که اتومبیل را دیدند. رنگش در اثر حرارت ور آمده بود، صندلی های چرمیاش از شکل افتاده بودند و بوی چرم سوخته و رویاهای برباد رفته، ریههایشان را پر میکرد. دعا میکردند کسی داخلش نباشد، اما بیتردید میدانستند.
مطمئن بودند کسی را داخل ماشین پیدا خواهند کرد.
ماشین که به خودی خود از عمارتی در نمیآید، بوی آرزو نمیگیرد و عمارتی را به آتش نمیکشد.
نه سرخود این کارها را نمیکند. تنها و تنها وقتی اینکار ها را میکند، که با فانیان دوست شود. آنگاه است که میتواند از چشمانی سبز به رنگ جنگلهای بلوط و پوستی به سفیدی و درخشندگی مهتاب، شمعی مومی بسازد که قطره قطره آب شود و به خود بپیچد تا جایی که کوچکترین اثری از زیبایی فرشتهوارش باقی نماند.
آتش همه چیز را از بدنش جدا کرده بود. جایی که قبلا انگشت های بلند و با استعداد در نواختن وجود داشت، حالا فقط استخوان دیده میشد، و دیگر هیچ سازی، هیچگاه زیر انگشتان باریک و بلندش زنده نمیشد و نوای زندگی نمینواخت. دود از بدنش بلند میشد. انگار روحش از بدن جدا میشد. آدمها نجوا میکردند که باید بقایای جسد را از روی دندان هایش شناسایی کنند. اما اینکارها مال بعد بود. همان بعدی که دیگر برای دختری در گوشه معنایی نداشت.
کمی دورتر، در تاریکترین قسمت ایستاده بود و به جسدی که دود میکرد زل زده بود. آن اسکلتی که دود میکرد، زمانی دختری بود که دوستش داشته بودند.
دوستی بود که در آغوشش گرفته بودند.
خواهری بود که بوسیده بودند.
اما دیگر نه. حالا نه. هیچوقت نه. نه نه نه نه. آتش همه احساسات و فرصت زندگیاش را از او گرفته بود و دخترک با موهای بلند سیاه رنگ، با شب مخلوط شده بود و در آغوش باد میگریست.
نه. باد نبود.
دخترک در آغوش باد گریه نمیکرد. در آغوش کسی گریه میکرد که به سرمای باد بود، به نیستی و قدرت باد. به پوچی و استحکام باد.
همیشه سرد نبود. یادش نمیآمد کی سرد شد. انا ذهن مشوش او، گرمای بدنش را به خاطر میآورد.
گرمای بدنی که دیگر نداشت
دخترک خواهرش را از دست داده بود. خواهرش مرده بود. و رویاهایش را برای زندگی در نور با خودش برده بود. و درعوض چیزی به او داده بود.
چشمی که نور را در دل تاریکی ببیند
و همین چشم، او را به آغوش این نیستی واقعی آورده بود. همین آغوشی که با باد اشتباهش گرفته بود.
آغوش یک پسر
یک پسر مرده
یک پسر مرده به زندگی من و تو
چون هردو ققنوس بودند.و ققنوسها از دل خاکستر دوباره متولد میشوند.
و آن شب، در حالی که جنازه خواهرش میسوخت، کالیستا دوباره متولد شد.
خیلی خیلی ممنونم که میخونید و ووت و کامنت میدین. واقعا برام ارزشمنده. اینم از این! اولین پارت این داستان اومددددددددد. خودم که مورمورم شد😂. نمیخواستم اینقدر سیاه بشه ولی خب شد دیگه ☕. پارت دیگه احتمالا هفته دیگه میاد. چون که من هنوزم دانشآموزم و مدرسه ها از 3 مهر شروع میشن و زودتر از هفتهای یه پارت نمیتونم بزارم😂💔.
دوستتون دارم! خوب و خوشحال باشین و خودتونو دوست داشته باشین، چون من که خیلی دوستتون دارم 💖✨
YOU ARE READING
May The Roses Bloom
FanfictionI don't want it. Dont dont dont don't. I don't want to drink this water without you. I don't want to eat this food without you. I don't want to breath this air without you. I don't want to be alive without you. So make it stop. I want to die, let me...