نجوایت را نمیشنوم
مزه شیرین لبانت را نمیچشم
مسحور چشمانت نمیشوم
دستت را نمیگیرم
دور شدن سرما را با آغوش گرمت نمیبینم
لبخندت را در قلبم نمیفهمم
نفس کشیدنت را نمیشنوم
تپش قلبت را حس نمیکنم
انگار...
انگار تورا ندارم
مطمئنی زندهای؟تهیونگ لبخند دردمندی زد و گفت: ما از اول به هم گره خورده بودیم... همه ما، به تو
کالیستا جواب داد: منظورت چیه؟
یونگی با خشمی که کالیستا رو سوزوند تشر زد: تاحالا این اطرافو نگاه نکردی؟ در و دیوار خونه خودتو ندیدی؟ به پرتره های نقاشی شده زل نزدی؟
کالیستا با شنیدن اسم خانه یخ زد. خانه.
همونجایی که قرار بود ازش فرار کنند
همونجایی که ازش بیرون رفتند
همونجایی که آیندهشون رو ازش پس گرفتند
همونجایی که سوخت
همونجایی که چیزی جز خاکستر ازش باقی نمونده
همونجایی که لیدیا به نیست بدل شد
چشماش رو به چشمهای خاکستری رنگ غمگین تهیونگ دوخت: توضیح بدین
جین سرش رو بالا آورد و گفت: ما، از سالیان سال پیش به خانواده تو گره خوردیم. همه ما...
کالیستا به دیوار های عمارت چشم دوخت، عکس جد بزرگش، مادربزرگ مادربزرگش، پائولین برانوِن بهش زل زده بود.
و درست کنارش، هفت تا پسر بودند.
دقیقا همون پسرهایی که کنارش ایستاده بودند.
درست کنار مادربزرگ مادرش هم بودند.
و کنار مادر بزرگ خودش.
و کنار مادرش.
و همه نسل های قبل از اون.
پرتره بزرگی روی دیوار بود، با قاب آبنوسی سیاه رنگ. به طوری انگار همه قاب های روی دیوار کوچیکتر و اطراف اون قاب بودند. انگار اون قاب مرکز کل عمارت بود.
توی قاب هفت تا پسر ایستاده بودند.
و هیچ کس دیگهای از خاندانش نبود.
کالیستا به چشمهای وحشتزده به پرتره مرکزی زل زد.
صدای آروم هوسوک نجوا کرد: اونجا جای توعه.
کالیستا نفس تیزی کشید و گفت: منظورت چیه؟
یونگی با خستگی گفت: ما، از سالیان سال پیش، با خاندان برانوِن یه قرارداد بستیم. زندگیمون خیلی سخت شده بود، به پول احتیاج داشتیم، به ثروت، به آرامش و امنیت. و وقتی که تونستیم داشته باشیمش، بیشتر خواستیم. خیلی خیلی بیشتر.
و پائولین ازمون در ازای ثروتی که بهمون میداد، فقط یه چیز خواست
روحمون رو
و ما، بخاطر طمع، بخاطر خستگی از کثافتی که داشتیم توش دست و پا میزدیم و بخاطر هرچیزی که میتونستیم داشته باشیم
روحمون رو بهش فروختیم
اون روحمون رو گرفت
همون روحی که قدرت زندگیمون بود
و ثروت بهمون داد، هرچقدر که میخواستیم و بیشتر
ما همه قبول کردیم
همه قبول کردیم
و با دادن روحمون،
بین زندگی و مرگ معلق شدیم
ما هرکدوم بیشتر از 100 سال سن داریم
اما نمیمیریم
وقتی فهمیدیم چیکار کردیم
رفتیم پیش پائولین
اون مرده بود
و برامون یه نامه گذاشته بود
اون گفته بود روزی از خاندانش دختری متولد میشه
که میتونه روحمون رو بهمون پس بده
و مارو از این خلسه ابدی نجات بده
خلاصمون کنه
و ما هربار اومدیم سراغ خاندان برانوِن
سراغ هر دختری که به سن 18 سالگی میرسید
و هربار ناامید میشدیم
آخرین کسی که رفتیم سراغش مادرت بود
مادرت اون موقع تازه تورو به دنیا آورده بود
و لیدیا با موهای شیری رنگ با تو بازی میکرد
و همون لحظه برگشتیم
چون دخترهای خاندان برانوِن همیشه فقط یه بچه به دنیا میآوردن
یه دختر
و وقتی دیدیم تو تازه به دنیا اومدی و خواهر داری
مطمئن شدیم خواهرت یا تو یه روزی مارو نجات میدین
و منتظرت بودیم
یونگی اشکهاشو از صورتش پاک کرد و تهیونگ ادامه داستان رو گفت:
فقط یه نفر از ما میدونست فروختن روحمون کار غلطیه
و برای همین فقط نصف روحش رو به پائولین داد
و درهمون لحظه از جلوی چشمامون ناپدید شد
و ما دیگه ندیدیمش
اسم اون کسی که میدونست،
پارک جیمین بود
و پائولین قسم خورده بود جیمین یه روزی ناجی مارو به سمتمون هدایت میکنه
اون تورو به اینجا آورده
و تویی که باید روح مارو پس بگیری
کالیستا سرگیجه گرفته بود. سرش درد میکرد. آرزو میکرد که هیچوقت به این عمارت نمیومد.
بار این همه زندگی تباه شده روی شونههاش سنگینی میکرد.
سرمایی توی وجودش پیچید و صدایی توی گوشش زمزمه کرد:
آینه رو بهشون بده
کالیستا دستش رو جلو آورد و تکه آینه رو به تهیونگ داد. تهیونگ با حیرت و چشمهای پر از اشک نفس لرزانی کشید و گفت: آینه جیمین... وقتی مرد قل آینه پیشش بود... بقیش پیش ماست، جونگ کوک اگه میشه...
جونگ کوک با جدیت بسته پارچه پیچ شدهای رو از کتش به تهیونگ داد. تهیونگ با چشمهای بسته، پارچه رو باز کرد و آینه ظریف رو به کالیستا داد.
کالیستا تکه آینه رو جا زد و با شگفتی به صورت زیبایی که جلوش شکل گرفته بود زل زد.پارک جیمین لبخند زد و گفت: بالاخره پیدام کردی
کالیستا چرخید و پشت سرش هیبتی رو دید.
پارک جیمین درست پشت سرش ایستاده بود.اهم اهم بعله خب دیگه😂😂😂 نمیدونم الان باید چیکار کنم چون خیلی پشمام ریخته😂 چجوری جمعشون کنم حالا😂
خب اینجا فهمیدین چجوری کالیستا این عمارت رو پیدا کرده، جیمین اون رو به اونجا یه جورایی... عام... فراخونده بود😂 انی وی، من قبل از نوشتن این فیک با مبحث فروختن روح و اینا آشنا شده بودم و خیییییلییییییی برام جذاب بود. یه سری مطالعه سوپرنچرال هم داشتم و خب تصمیم گرفتم اینجوری بزارمش دیگه😂
توی پارت بعد هم یه چیزایی براتون روشن میشه که خیلی در طول داستان کمکتون میکنه❤️
خیلیخیلی دوستتون دارم. مراقب خودتون باشین و همیشه عاشق خودتون باشین. چونمن که خیلی عاشقتونم😍
قدر تموم پشمکای هلویی دنیا دوستتون دارم*-*
YOU ARE READING
May The Roses Bloom
FanficI don't want it. Dont dont dont don't. I don't want to drink this water without you. I don't want to eat this food without you. I don't want to breath this air without you. I don't want to be alive without you. So make it stop. I want to die, let me...