دستم رو بگیر
صورتم رو نوازش کن
بدنم رو در آغوش بگیر
موهام رو بباف
آسیب ببین
گریه کن
زجر بکش
بمیر و زنده شو
بپوس
چون قراره هردو باهم یکی بشیم
خوشیهای تو مال من
زجر و رنج من مال توکالیستا با خستگی چشماش رو باز کرد. شب قبل خواب درستی نداشت. مدام خواب پائولین و عهد خونینی که بسته بود رو میدید. کلمات جیمین توی سرش زنگ میزدن و خواب درست و آرامش رو ازش میگرفتن. آهی کشید و بلند شد. لباسش رو با ملایمت از تن درآورد. پوستش هنوز هم شیری رنگ بود، اما..... انگار یه چیزی عوض شده بود.
کالیستا سرش رو تکون داد و با خودش گفت: حتما خیالاتی شدم. این همه جریان سر هر کسی رو به دوران میندازه.
لباس سیاه رنگ بلندی پوشید و به طبقه پایین رفت. چقدر ساکت. خونه بوی مرگ میداد.
عجیب بود.
با صدای جیغ دلخراشی از جا پرید و پشت سرش رو نگاه کرد.
جونگ کوک بر عکس از سقف آویزون شده بود و داشت مثل کفتار به کالیستا میخندید.
کالیستا با بی حوصلگی سری تکون داد و به مسیرش ادامه داد. جونگ کوک با حالت بچگانه تمسخر آمیزی گفت: کالیستا کالیستا کالیستا. نمیخوای بازی کنی؟
کالیستا لبهاش رو بهم فشار داد و گفت: خستهام.
جونگ کوک نالهای کرد و گفت: چند سالته دختر؟
کالیستا بهش نگاهی کرد و گفت: هجده. چطور؟
جونگ کوک لبخند معصومانهای تحویلش داد و گفت: چطور کسی که هجده سالشه میتونه اینقدر خشک و بداخلاق باشه؟ تو چه هجده سالهای هستی؟
کالیستا به جونگ کوک چپ چپ نگاه کرد و گفت: همون دختر هجده سالهای که کل آرزوها و دنیاش توی آتیش سوخت و خاکستر شد.
جونگ کوک خشکش زد. دهنش باز موند ولی هیچ صدایی ازش خارج نشد. زهر داخل صدای کالیستا قابل انکار و نادیده گرفتن نبود. زهر و سم داخل کلماتش به تیغ تبدیل شد و خیال و رویا رو از زندگی واقعی جدا کرد. مرزی بین خواب و بیداری کشید. مرزی زنده، دردناک، خونین و سوزناک. مرزی که پیچ و تاب میخورد و خونریزی میکرد.
کالیستا از چهره ماتم زده جونگ کوک راضی شد. به مسیرش توی پلکان ادامه داد.
جونگ کوک از پشت سرش آروم گفت: ممکنه فکر کنی زندگیت متوقف شده ولی نه. صرفا تو متوقف شدی. و اگر زود خودت رو از خلسه در نیاری، زندگیت به زودی تموم میشه. تو هنوز خیلی فرصت داری. از دستشون نده.
کالیستا لحظهای فکر کرد. آینده؟ زندگی؟ فرصت؟ درد توی قلبش غیرقابل تحمل میشه. اینها دقیقا مثل حرف های لیدیاست.لیدیا
لیدیا زوئی برانوِن
خواهرش
خواهر مردهاشکالیستا حاضر بود جونش رو بده که فقط یه لحظه بتونه لیدیا رو بغل کنه و موهاش رو نوازش کنه. لیدیا عاشق صدای کالیستا بود. همیشه میخندید و میگفت: خواهر کوچولوی بداخلاق. اینقدر فکر نکن. دنیا همه چیزش منطقی نیست که با فکر بشه حلش کرد. بیا بشین یکم برام آواز بخون.
لیدیا پیانو میزد و کالیستا با آرامش کنارش مینشست و باهم یکی میشدن. صدای کالیستا توی وجود لیدیا پرواز میکرد و صدای پیانوی لیدیا توی وجود کالیستا جاری میشد. و مادرشون بعد از مدتی میومد داخل اتاق و با چنگ نوازی بهشتیش به سمفونی ملحق میشد.سمفونی زندگی.
سه گانه خوشبختی و آرزو.
ولی یک عضو این سه گانه از بین رفته بود.
و کالیستا مطمئن بود که هیچوقت دیگه صدای سمفونی و موسیقی زیبای زندگی رو نخواهد شنید.
زندگی با لیدیا معنا داشت. بدون لیدیا زندگی نبود.
صرفا.... زنده بودن بود.
زندگی کالیستا بدون لیدیا سیاه و سفید بود.
و لیدیا رنگش بود. تمام رنگهای کالیستا بود.
و کالیستا نمیدونست چطور دنیا هنوز ادامه داره و خورشید هنوز میدرخشه.
چون لیدیا اونجا نبود.
و حالا کالیستا دیگه نمیدونست چطور بدون صدای لطیف خواهرش و نوازش مهربون دستاش روی موهاش بخوابه.
از یه دنیای ساده انداخته بودنش توی یه محیط سخت و سیاه و دردناک.
انگار مجبور بشه یاد بگیره از منافذ پوستش نفس بکشه.
هر لحظهاش دردناک بود.
و باید برای آخرین بار صدای لیدیا رو میشنید.
و آخرین توصیهاش رو برای زندگی کردن یاد میگرفت.
چون لیدیا همیشه میتونست توی محیط های جدید و سخت دووم بیاره.
و کالیستا به این دانش احتیاج داشت.
لیدیا برنمیگشت.
اما میتونست از دانشش استفاده کنه.
به طبقه پایین رسید و گل رز روی میز رو دید.
گل رز سرخ سرخ بود.
به رنگ خون.
کالیستا عاشق رزهای قرمز بود.
نمیدونست چرا، ولی حس میکرد با همین یه اتفاق روزش روشن تر شده بود.
با ارادهای جدید به سمت اتاقی که میدونست پسرها اونجان رفت و در رو باز کرد.
جیمین با ارتفاع کمی از زمین معلق بود و بقیه نشسته بودن. یونگی هم روی طاق شومینه نشسته بود و پاهاش رو با ملایمت و ریتم مشخصی تکون میداد.
نامجون سرش رو بالا آورد و با لبخند ماتی به کالیستا نگاه کرد و گفت: خب؟ فهمیدی برای شروع باید چیکار کنیم؟
کالیستا برای اولین بار در ماه گذشته لبخندی زد و گفت: برای شروع باید به شروع برگردیم. جایی که همه چیز از اونجا آغاز شده.
باید به عمارت برانوِن برگردیم.
و گذشته رو از دل خاکستر بیرون بکشیم.خب خب خب چخبر جاگیا؟
من بیشتر از یک ماهه که پارت جدید ندادم و دلیلش اینه که نمیدونستم با این داستان چیکار کنم.
دلم نمیومد تمومش کنم چون داستان خوشگلیه.
و بهش حس مادرانه دارم😂😂
ولی به رایترز بلاک بدی خورده بودم و ایده نداشتم.
ولی خب بعد از فشارهای دخترداییم که همیشه الهام بخش داستان های من بوده به این نتیجه رسیدم که من از اولشم برنامهای برای این نداشتم. چون میخواستم داستان طبیعی باشه و کارکترها واقعا زندگی کنن. باور کنین منم به اندازه شما نمیدونم پارت بعدی قراره چی بشه😂😂💜
ولی خب برگشتم. و با برنامه ریزی جدیدی که کردم وقت میکنم هفتهای یه بار پارت بدم و داستان های قبلیمم که تموم شدنو بیارم توی واتپد.
و میدونم قول بهتون دادم که پارت بدم و زیرش زدم ولی این یکی واقعیه. چون دخترداییم به شدت این داستانو دوست داره و منم اون دوست دارم😂💜✨
شماها رو هم خیلی دوست دارم. مرسی که پی داستانو گرفتین و تنهام نزاشتین.
پارت بعدی احتمالا یکشنبه بیاد.
راستی بهتون گفتم که تولدم یک اسفنده؟ 😂
یکشنبه تولدمه
و به همین مناسبت قولی از اعماق وجودم بهتون میدم که این داستانو باهم بریم جلو.
پارت بعدی میبینمتون جاگیا!
قدر تموم سیب های شکری دنیا دوستتون دارم😂💜
YOU ARE READING
May The Roses Bloom
FanfictionI don't want it. Dont dont dont don't. I don't want to drink this water without you. I don't want to eat this food without you. I don't want to breath this air without you. I don't want to be alive without you. So make it stop. I want to die, let me...