روزی روزگاری بود
روزی روزگاری کسی بود
روزی روزگاری کسانی بودند
روزی روزگاری عاشق بودند
روزی روزگاری عشق را مزه مزه کردند
روزی روزگاری خانواده داشتند
روزی روزگاری دوستانی داشتند
روزی روزگاری از دست دادند
روزی روزگاری دلتنگ شدند
روزی روزگاری گریستند
و در آخر،
روزی روزگاری مرگ آمد
و روزی روزگاری دیگر نبودندکالیستا نور رو روی دستاش نگاه میکرد. نور خیلی قشنگ بود. عاشق روشنایی بود. و از تاریکی متنفر بود. عکس رو از داخل یقهاش بیرون آورد و به پسرهای توی عکس زل زد. قیافه یکیشون براش خیلی آشنا بود، میدونست یه جایی اون چهره رو دیده، اون لبهای درشت، اون چشمهای قهوهای درخشان، اون صورت آدونیس مانند...
هیچکس چنین زیبایی رو فراموش نمیکنه.
یه لحظه توی قلبش چیزی رو احساس کرد.
حس کرد داره به سمت مشخصی کشیده میشه.
انگار یکی افسار قلبش رو گرفته بود و به سمتی میکشید.
دستش رو زد روی شونه لوکاس و بهش اشاره کرد که نگه داره، لوکاس هم بدون هیچ حرفی اطاعت کرد. کالیستا از ماشین پیاده شد.
سرش رو که بالا آورد، عمارت خاکستری رنگ بزرگی روبروش دید.
حتی نمیدونست کجاست.
اما باید میرفت داخل.
نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه بتونه قدم از قدم برداره، صدای صاف و بمی گفت: ببخشید
چشماش رو باز کرد و چرخید تا به این غریبه که جرعت کرده بود سرزده مزاحم وارث خاندان برانوِن بشه نگاه کنه.
اما چیزی که دید براش باور کردنی نبود.
همون لبهای درشت... همون چشمهای قهوهای با درخششی از طلا... همون قد بلند و شونههای پهن...
اون پسر توی عکس بود.
کالیستا نفس عمیقی کشید و گفت: اینجا خونه شماست؟
غریبه، که حالا دیگه چندان هم غریبه نبود، با لحن مهربونی جواب داد: بله، خونه من و چند نفر از دوستانم
کالیستا لبهاش رو به هم فشار داد و گفت: میبخشید، من شمارو جایی ندیدم؟ حس میکنم خیلی چهرتون برام آشناست
غریبه لبخند گرمی زد و گفت: شاید عکسم رو روی بیلبوردهای تبلیغاتی دیده باشی، یا توی اینترنت
کالیستا اطلاعات رو بلعید. اگر عکسش رو ممکنه اونجا دیده باشه، پس باید مشهور باشه.
غریبه با دیدن سکوت کالیستا گفت: کیم سوکجین هستم، صاحب شرکت دویل پراپرتیز
کالیستا سکوت کرد، اما درونش آشوبی به پا بود. ک.س! یکی از حروف اختصاری پشت عکس اسم این مرد بود! این مرد، هرکسی که بود، آدم عادیای نبود... از این قضیه اطمینان داشت، ولی چه ربطی به پسر توی آینه داشت؟
مرد با دستش اشاره مودبانهای به طرف عمارت کرد و گفت: مایلید بیاید داخل؟
کالیستا مردد بود. اون اینجا رو نمیشناخت. این مرد رو نمیشناخت، اون حتی اون پسر توی آینه رو هم نمیشناخت، نباید به غریبهها اعتماد میکرد.
پس چرا بهشون اعتماد داشت؟
آینه پسر رو از جیبش در آورد و بهش نگاه کرد. باز هم به جای چشمای خودش، چشمهای آبی یخی پسر رو دید. و اون چشمها دقیقا مثل هربار که بهشون نگاه میکرد، آرامش رو توی روحش جاری کردند.
با اعتماد به نفس سری تکون داد و جلوتر از مرد وارد خونه شد.
خونه بوی خاطره میداد.
روی دیوارهای سیاهرنگ عمارت، پر از قاب عکس بود.
توی دکورهای تیره رنگش کلی بشقاب و سرویس غذاخوری نشسته بودند.
کالیستا دستش رو مشت کرد و تیزی آینه دستش رو برید.
حس خونی که کف دستش جاری میشد بهش آرامش داد.
حس آرامش اینکه هنوز دیوونه نشده بود.
آقای کیم از پشت سرش با ملایمت صدا زد: لازم نیست بترسین خانم برانوِن. اینجا جاتون امنه
کالیستا سرش رو با شتاب چرخوند: اسم من رو از کجا میدونی؟
آقای کیم لبخندی زد و دهنش رو باز کرد که جواب بده اما به جاش صدای ناله وحشتناکی اومد.
کالیستا سرش رو در جهت صدا برگردوند.
صدای ناله دوباره اومد. این بار شدید تر.
کالیستا لرزش ستون فقراتش رو حس میکرد.
آقای کیم چشم هاش رو تاب داد و گفت: جونگ کوک! الان وقت مسخرهبازی نیست.
صدای ناله قطع شد و پسر جوونی از پشت دیوار اومد بیرون. موهاش براق و سیاه بود و چشماش قرمز، به رنگ خون. غرغری کرد و گفت: کلی وقته یه طعمه درست و حسابی نداشتیم! حالا که یکی خوشگلشو آوردی دلم میخواد حسابی باهاش بازی کنم!
چشمای کالیستا گرد شد. طعمه؟!
تا خواست پسر جوون رو بازخواست کنه، صدای عصبانی و خستهای توی کل تالار طنین انداخت: اینقدر سر و صدا نکنین، دلتون میخواد دوباره لباتونو بهم بدوزم؟ سوکجین، این آدمیزاد چیه با خودت آوردی؟
کالیستا به پسری که تازه پیداش شده بود زل زد، موهای مخملی سیاه رنگ، با ته رنگ بنفش، چشمای براق به رنگ آمیتیست.
چشماش به رنگ گردنبند مادرش بودند.
دوتا مرد دیگه وارد تالار شدند، یکی با قد بلند و صورت جدی، و اون یکی با لبخند خستهای که کالیستا خوب میشناختش.
همون لبخند دروغینی که این روزها صورتشو ترک نمیکرد.
مرد قدبلند کاملا وجود کالیستا رو نادیده گرفت و با صدای یخزدهای به آقای کیم گفت: اون... دختربچه بغلت کیه؟
دختربچه؟!
مگه خودشون چند سالشون بود؟
مرد کنارش با ملایمت به شونهاش زد و گفت: دختر بیچاره رو نترسون، بیا اول خودمون رو معرفی کنیم.
و بعد روش رو به کالیستا کرد و گفت: جانگ هوسوک هستم، از آشناییتون خوشحالم خانم.
و سقلمهای به مرد قدبلند بغلش زد. مرد، زیرلب فحشی داد و با بی اعتنایی به کالیستا گفت: کیم نامجون.
مرد بالای تالار جستی زد و با یه پرش گربه مانند نرم جلوی کالیستا فرود اومد: مین یونگی هستم.
پسر چشم قرمز نیشخند دیوانهواری بهش زد و گفت: جئون جونگ کوک هستم.
کالیستا گلوش رو صاف کرد و گفت: کالیستا نیکس برانوِن هستم. از آشناییتون خوشوقتم.
چشمهای همه گرد شد، و فضای خونه سرد شد.
نامجون گفت: همونه؟
سوکجین لبخندی زد و سر تکون داد.
جونگ کوک خندید و گفت: جالب شد...
هوسوک نجوا کرد: بعد از این همه سال... بالاخره پیداش کردیم.
یونگی با دست همه رو ساکت کرد و چشمهای سردش رو به کالیستا دوخت: تو کالیستا هستی؟
کالیستا سری تکون داد و گفت: همین الان خودم رو معرفی کردم. آقای کیم، من اینجا چیکار میکنم؟
صدای خسته و بلندی توی تالار پیچید: تو اینجایی، چون فقط تو میتونی مارو آزاد کنی.
مردی از آخر عمارت، از تاریکترین نقطه کرهزمین بیرون اومد و چشمهای غمگینش رو به کالیستا دوخت.
دستش رو به سمت کالیستا آورد و زمزمه کرد:
سوال اصلی اینه که...
چی تورو به اینجا کشونده؟
کالیستا نفس لرزانی کشید و نفس زد: تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟
مرد با لبهای تیره رنگش لبخند بیروح و افسردهای زد و گفت: کیم تهیونگ هستم.و اینجا همونجاییه که همه چیز ازش شروع شده.
خب خب خب. اینم از این، خیلی خفن شدا نه؟ 😂 بالاخره پسرامونو دیدیم میتونین یکم ذوق کنین😂😂😂 نکته اصلی هم اینه که من واکسن زدم و شدیدا بر این باورم که بهم آب مقطر زدن چون هیچیم نشد😂😂😂 انی وی، فکر میکنین چی بشه؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا همه اینقدر دارک و افسردن؟ اون عمارت کجاست؟ و چرا جیمین نیست اینجا؟
جواب های خود را، با ما، کرمو نیوز بیابید😂😂😂😂😂😂😂😂
مراقب خودتون باشین، خیلی خیلی حواستون به روحتون باشه و همیشه سعی کنین یه دلیلی برای خوشحالی پیدا کنین!
یادتون باشه خیلی خیلی دوستتون دارم. خوندنتون خیلی برام ارزش داره، ووت و کامنت هاتونم که کلا هارتم را منفجر خواهد نمود.
قدر تموم آب نبات چوبیای لیمویی دنیا دوستتون دارم*-*
YOU ARE READING
May The Roses Bloom
FanficI don't want it. Dont dont dont don't. I don't want to drink this water without you. I don't want to eat this food without you. I don't want to breath this air without you. I don't want to be alive without you. So make it stop. I want to die, let me...