پارت دوم_گل انگشتانه
ایان:
از شدت گرسنگی دیگه توان نداشتم و هر لحظه سرم بیشتر گیج میرفت ولی بالاخره به خونه نزدیک شدم با شنیدن صدای خواهرام که داشتن با شور و ذوق از جوونها و ربانهایی که توی بازار و روستا دیده بودن حرف میزدن لبخندی از اسودگی زدم
و به چارچوب سنگی در رسیدم و دست آهنی یخزده در چوبی رو گرفتم ولی انگار مار افعی دستمو نیش زده باشه فورا اون رو چرخوندم سریع داخل رفتم وقتیکه وارد شدم نور و گرمای داخل، تن و بدن چشمم رو زد
اولین کسی که متوجه حضورم شد اولیویا بود و همینکه چشمش به من افتاد با صدای گوشخراش و از ترس بند اومده ای گفت: ایــان!
پتوی کهنه و نخنمایی دور خودش پیچیده بود و موهای عسلی اش( که البته موی همه ما جز موهای مشکی من ومادر همین رنگی بود) رو با دقت بالای سرش جمع کرده بود واقعاً این هفت سال فقر و نداری چیزی از زیباییش کم نکرده بود ولی این چند هفته اخیر حرفاش بهخاطر گرسنگی رنگوبوی کنایهآمیز به خودش گرفته بود
پدر و ایوا بدون اعتناء جلوی بخاری نشسته بودن و توی سکوت دستاشون رو گرم میکردن خیلی وقت بود از اون دو قطع امید کرده بودم چون تا وقتیکه گشنه نمیشدن اصلا به برگشتنم از جنگل اهمیتی نمیدادن و از طرفی اونها نبودن که مادرشون تو بستر مرگ ازشون قول مراقبت از بقیه اعضای خانواده رو گرفته باشه
الیویا گفت: این دیگه چیه البته منظورش خون روی لباس و دستام نبود بااینکه از شدت ناراحتی درونم داشت آتیش میگرفت ولی بیاعتنا به همه ماده گوزن روی میز چوبی انداختم که هم میز تکون خورد و هم فنجون سفالی کنارش به زمین افتاد و تلق و تلوق صدا کرد
پوست ببر رو از دور گوشت جدا کردم و بعد پوتینم و درآوردم و کنار در گذاشتم و به سمتش برگشتم با صدای گرفته گفتم: خودت چی فکر میکنی خواهرم با چشمای قهوهای رنگش که از پدر به ارث برده بود به ماده گوزن نگاه کرد دستی به شکمش که احتمالا مثل شکم من به درد اومده بود کشید و گفت: فکر میکنی خیلی وقتطول بکشه تا تمیزش کنی؟
هوممم بازهم من و نه کسای دیگه..!!
دیگه داشت عصبانیم میکرد برای همین جوابشو ندادم تا حالا یکبار هم ندیده بودم که دستشون به خون و پوست حیوونایی که شکار میکردم آلوده کنن و به لطف دستوراتی که بهم میدادن تنها چیزی که یاد گرفته بودم این بود که شکارها و براشون تروتمیز آماده خوردن کنم
البته الیویا مثل ایوا که انگار با پوزخند مسخره روی لباش به دنیا اومده بود بیرحم نبود تنها عیبش این بود که بعضیوقتها شرایط را درک نمیکرد نه اینکه تنگنظر باشه یا نخواد کمکم کنه، نه. فقط به ذهنش خطور نمیکرد که چطور میتونه کمکم کنه شرایط رو بهتر کنه چطور میتونه حتی حالمو درک کنه اصلا نمیشد فهمید که واقعاً نمیتونست فقر و نداریمونو درک کنه یا نمیخواست باهاش کنار بیاد
YOU ARE READING
‟𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔 𝒂𝒏𝒅 𝒅𝒂𝒈𝒈𝒆𝒓𝒔„
Fanfictionایان درمورد عواقب کشتن یه ببر سفید نمیداند و همانند همه انسان ها از خشم و سکوت مرگبار جنگل میترسد اما همانطور که هیچ ظالمی تا ابد مخفی نمیماند ایان یاد میگیرد که گرفتن جان موجودی جادویی چه بهایی سنگینی دارد حتی اگر به قیمت.... genre : supernatural...