𝐏𝐚𝐫𝐭3_𝐀𝐥𝐞𝐱

116 19 40
                                    

چند لحظه اول گیج و منگ بودم و فقط صدای غرش مبهم و موجود غول‌پیکر که موهای فر و طلایی داشت به گوشم میرسید

سرما گزنده به داخل میومد و جیغ و دادای ایوا و الیویا رو میشنیدم و صورت وحشت‌زده پدرمو می‌دیدم اصلا نفهمیدم چطور چاقو شکاری مو به دست گرفتم وایسادم

اون موجود جثه‌ ای به‌اندازه یک اسب بزرگ داشت و با صورتی کاملاً ببر وار و شاخ هایی مثل شاخ های گوزن روی سرش که از میون موهای فر و طلایی روی سرش بیرون زده بود به سمت ما غرید  به‌هرحال هرچی که بود چه ببر بود و چه گوزن بود بدون هیچ مشکلی می‌تونست با اون پنجه‌های سیاه و خنجر مانند و دندون‌های نیشش خیلی راحت همه‌مونو بکشه

اگه الان جنگل بودم ممکن بود از ترس قالب تهی کرده باشم و به زانو افتاده باشم و درحال دعوا برای مرگ انی و بی درد باشم
ولی الان که قلبم به‌شدت می‌تپید و جایی برای ترسیدن وجود نداشت و عقب رفتم و چاقو دیگه ای رو برداشتم و جلوی ایوا و الیویا پریدم و چاقو رو به طرف اون موجود گرفتم

ناگهان جونور روی پاهای عقبش بلند شد و با دهن پر از دندونش نعره کشید و گفت: قاتل‌ها!

ازین حرفش خیلی نترسیدم ولی وقتی گفت..پری
چیزی نمونده بود از ترس قالب تهی کنم پس معلوم شد اون کلمه‌های مسخره حک‌شده روی در که پدر بابتشون پول زیادی داده بود که یه نفر بیاد و مارو احمق فرض کنه و روی در حکشون کنه که از ورود پریا جلوگیری کنه روش بی تاثیر بودن
ایوا و الیویا کنار شومینه زانو زده بودند و پدرم جلوشون قوز کرده و با خودم گفتم برای محافظت از اون‌ها هم که شده باید یک کاری بکنم هرچند کار احمقانه‌ای بود ولی یک قدم سمت جونور که از عصبانیت موهای گردن سیخ شده بود رفتم بار دیگه دوباره فریاد زد: قاتل ها!

پدرم با تته‌پته گفت: لـ.. لـ.. لطفاً ماکار خطایی نکردیم ما خیلی بی‌کس و کاریم و کسی نمیشناسدمون...
ایوا هم که دستشو بالای سرش گرفته بود انگاری که دست‌بند آهنی می‌تونست در برابر او موجود کاری بکنه هق‌هق‌کنان وسط حرف پدرم دوید و گفت: ما کسی رو نکشیم داشتم به این فک میکردم که چطور میتونم به تیر دانم برسم

با خودم گفتم کاش قبلا یه پنجه آهنی برای خودم درست می‌کردم اما الان غیر از دست‌بندهای آهنی ایوا و الیویا که به طرفش گرفته بودن و با گریه و زاری از خدایان فراموش‌شدشون درخواست کمک می‌کردن هیچ آهنی دیگه این اطراف نبود برای همین با چاقوی تو دستم به سمتش رفتم و با دستای لرزون چاقو رو تو هوا چرخوندم و با تحکم گفتم: برو بیرونن!! گم شو برو بیرونن!!

چاقوی شکاری رو سمت گردنش که به نظرم بهترین جای ممکن بود پرتاب کردم ولی چنان غرشی کرد که تمام در و دیوار خونه لرزید و بشقاب‌ها و فنجون ها به تلق تلوق افتاد بعد با سرعت مافوق تصورم با پنجه چاقو را به گوشه پرت کرد و با اون دهن پر از دندونش به‌عمد به طرفم حمله‌ور شد

‟𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔 𝒂𝒏𝒅 𝒅𝒂𝒈𝒈𝒆𝒓𝒔„Where stories live. Discover now