این قراره اولین بوکم باشه که بدونه کسته
این دفعه میذارم با میل خودتون کارکترا رو تصور کنید، امیدوارم که دوست داشته باشید<3 love u
_______________ NOTE ________________
دلسا: نه
ملانی: هر چقدر پول میخوای بت میدم
دلسا: نه
ملانی: میذارم واسه یه سال کامل ریختمو نبینی و دیگه سر به سرت نمیذارم
دلسا: نه
ملانی: برات یه عالمه عنکبوت و مار میخرم
دلسا: نه
ملانی : هر چقدر دلت بخواد اجازه میدم به باسن و ممه هام دست بزنی!
به پیشنهاد آخرش کمی فکر میکنم و بعد میگم
دلسا: عالی ولی نه و سعی نکن نظرمو عوض کنی!
نفسش رو با صدا بیرون میده تا معترضانه و کلافه بگه
ملانی: باورم نمیشه، مثلا چی میشد اگه یه بار به خاطرم دروغ بگی؟
دلسا: چون من هیچ وقت دروغ نمیگم ملانی
مدتی با اخم به اون نگاه میندازه و بعد جدی میگه.
ملانی: از استاد چارلی بدم میاد و دلم نمیخواد ریختشو ببینم ، و تو هیچ کمکی نمیکنی که بتونم از کلاسش غیبت کنم!
بی تفاوت چشمای آبیم رو تو حدقه میچرخونم و دیگه چیزی نمیگم
ملانی همیشه همینطوری بود،وقتی از کسی خوشش نمیومد سعی میکرد هر طور شده راهشو از اون جدا کنه،اما تا کی قصد داشت از کلاس چارلی فرار کنه؟
داشتم تو لاکرم دنبال کتاب مد نظرم میگشتم که نگاهم از دور به اون پسر قد بلند که نزدیکمون میشد برخورد میکنه.
الکس : چطوری خون آشام؟
این رو با تمسخر رو به من میگه و بعد سریع از کنارمون رد میشه تا ملانی با اکراه به رفتنش نگاه بندازه و زیر لب زمزمه کنه.
ملانی: پفیوز کصنمک
بی تفاوت کتابم رو تو کیف مشکی رنگم قرار میدم
و همونطور که تارهای سفیدم رو از روی چشمام کنار میزدم به طرف کلاس فلسفه حرکت میکنمهوا امروز سرد و بارونی بود و چون نزدیک ساعت های 5:00 بعد ظهر بود خیلی تاریک به نظر میرسید، با برخورد قطرات بارون به شیشه ها هر بار صداهای بلندی کل فضا رو پر میکرد
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐃𝐞𝐯𝐢𝐥 -𝒱𝒾ℴ𝓁ℯ𝓉
Fantasyدنیایی که توش زندگی میکنیم واقعا مکان عجیبه ممکنه هیچ وقت نتونیم چیزهایی رو ببینیم اما به این معنی نیست که وجود ندارن هنوز چیزهایی زیادی هست که راجبش نمیدونیم ممکنه هیچوقتم ندونیم اما تهش فقط یک سوال باقی میمونه اهریمن واقعی کیه؟ _______________...