Past

174 104 25
                                    


صبح ساعت 8:30

کلید ها رو آهسته تو در میچرخونم و خیلی آروم دستگیره رو پایین میکشم تا به همین ترتیب به سمت اتاقم قدم بردارم که یهو صدایی منو سر جام نگه میداره و باعث میشه نفسم رو کلافه بیرون بدم.

جاشوآ: صبر کن دلسا

بی حوصله به سمتش میچرخم و خونسرد جواب میدم

دلسا: چیه؟
جاشوآ: کجا بودی؟

ابرویی بالا میدم و حالت دخترای بالغ که هر طور دوست دارن رفتار میکنن می ایستم تا جدی بگم

دلسا: بابا ، من 18سالمه

جدی نگاهم میکنه و در حالی که یه دستش رو رو کمرش قرار داده بود و یه دستش رو مبل بود میگه.

جاشوآ: و چون 18 سالته به این معنی نیست که من دیگه پدرت نیستم
لبخند حرص داری تحویلش میدم.

دلسا: تو پدرمی ولی اجازه دخالت تو کارام رو نداری
جاشوآ: من پدرتم و اجازه محافظت از تورو دارم
دلسا: تو نمیتونی کنترلم کنی من دیگه بچه نیستم!!

جدی تر از قبل میگم که یهو شخص آشنایی از پشت سرش ظاهر میشه و همونطور که با شوک به اون خیره شده بودم میگه

_دلسا بهتره به حرف پدرت گوش بدی

باورم نمیشد خودش باشه همچنان شوکه به اون خیره شده بودم و خواست به سمتم قدم برداره اما من سریعتر دستم رو بالا میبرم و میگم.

دلسا: ازم دور بمون

_دلسا ما-

دلسا: فقط دور شو!!!!!!

داد زدم که پدر و مادرم سر جاشون خشکشون میزنه و من با عجله خودم رو به اتاقم میرسونم، چطور ممکنه؟ چطور پدرم اجازه داد دوباره تو زندگیمون ظاهر شه؟

حس میکردم مغزم هر لحظه از شدت افکار گوناگون در حال انفجاره که در آخر پوزخندی میزنم و همونطور که رو به روی آینه می ایستم میگم.

دلسا: دنیا یه بولشتـه دلسا .

_____________

چند ساعتی در سکوت گذشته بود نگاهی به همسرش که به دیوار تکیه داده بود و فکرش درگیر بود میندازه،مردد بود که سوال تو ذهنش رو مطرح کنه یا نه که در آخر لبی تر میکنه و تصمیم میگره سکوت بینشون رو بشکنه.

هیزل: چند وقته

متعجب نگاش میکنه

𝐌𝐲 𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐃𝐞𝐯𝐢𝐥 -𝒱𝒾ℴ𝓁ℯ𝓉حيث تعيش القصص. اكتشف الآن