Fire

218 111 61
                                    

با تمام قدرتی که داشتم به سمت خونمون دویدم و در حالی که سعی میکردم به آتشفشان زنگ بزنم اون میگه

زویی: فایده نداره آتشفشان نمیتونه خاموشش کنه

دلسا: فاک یووو!!! خونوادم اون تون!!! لاریسا!! بابام!!!

زویی: که چی اونها اهمیتی ندارن
دلسا: بت میگم خاموشش کن تخمی!

با حرص هولش میدم و به قدری اینکارو تکرار میکنم تا در آخر با چشمای اشکی کنار پاهاش میفتم و با خواهش میگم.

دلسا: لطفا....خاموشش کن
زویی: باشه

دستش رو با حالت خاصی تکون میده که آتیش در جا خاموش میشه و بعد دقایقی پدرم همراه لاریسا،النور و الکس بدون اینکه ذره ای آسیب دیده باشن از خونه خارج میشن

جاشوآ: دلسا!!

با عجله خودم رو به اون میرسونم و محکم بغلش میکنم
و پدر آروم‌ رو موهام دست میکشه و زمزمه میکنه

جاشوآ: آروم باش..همه چیز خوبه

النور با ترس و شوکی که داشت به ما نزدیک میشه و میگه

النور: چطور آروم باشه؟ اتفاق چند دقیقه قبل یه چیز معمولی نبود..همتون دیدید که چطور آتیش یهو روشن شد و یهو خاموش شد؟؟!! چطور ممکنه این یه...این واقعا وحشتناکه و غیر معمولی!!

جاشوآ: النور لطفا!

جدی نگاهش میکنه که تو همون حال لاریسا به طرف خاصی اشاره میکنه و میگه

لاریسا: این..کیه

همه نگاها به طرف زویی میچرخه که اخمی میکنم
و لعنتی زیر لب میفرستم، فکر میکردم تا الان غیب شده باشه!

زویی پوزخندی میزنه که النور موهای مشکیش رو از جلو چشاش کنار میزنه و میپرسه.

النور: تو کی هستی؟

فقط با سکوت نگاشون میکنه که الکس با عصبانیت یقش رو میگیره و جدی میگه

الکس: لالی؟ بنال دیگه از کدوم گورستونی اومدی! تو کی هستی!

زویی: قاتلت

همون دودی اطرافمون رو فرا میگره و هر دوی الکس و النور با حس خفگی و طوری که انگار جون میدادن روی زمین میفتن،لاریسا با دیدن اون صحنه محکم پدرم رو بغل میکنه و حالا هر سه با شوک‌ به اون دو نفر که از هوش رفته بودن خیره میمونیم

𝐌𝐲 𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐃𝐞𝐯𝐢𝐥 -𝒱𝒾ℴ𝓁ℯ𝓉Where stories live. Discover now