تو اون قلمرو تاریک و در حالی که تو آسمون خونین رنگ با با بال های با شکوهش پرواز میکرد چشش به انتهای قله برخورد میکنه که با خونسردی به سمتش میره و وقتی میرسه قدم زنان روی راه سخره ای حرکت میکنه و خودش رو به درواز میرسونه.
طبق معمول دوتا هوتیجین غول پیکر برای حفظ امنیت پادشاه جلوی اون دروازه ایستاده بودن و درک نمیکرد کسی که خودش رو قویترین موجود جهان میدونه و ادعا میکنه از چیزی نمیترسه چرا باید نیروهای امنیتی پشت و جلوی اون درواز قرار بده؟
_کی هستی و چرا اومدی
در حالی که نیزش رو به سمتش گرفته بود و با چشمای سیاه خالصش به اون چشم دوخته بود میپرسه که با اکراه از نیزه فاصله میگره و جواب میده.
زویی: خود دیزم فرستاد دنبالم
_اسمت چیه.
با جدیت و صدای زمختش گفت که جواب میده.
زویی: زویی
مدتی به جثه غولپیکرش خیره میشه که بعد مدتی ناگهانی سرش رو نزدیک صورتش میبره و با تمسخر میگه.
_به توعه کوچولو نمیخوره شیطان باشی اصلازویی: پس نظرت چیه همین نیزه رو بکنم تو حلقت تا بفهمی تا چه اندازه شیطانم؟
همون لحظه دروازه باز میشه و پسری با موی مشکی و شاخ های بلند و پوست نسبتا تیره که جثه ای هم اندازه زویی داشت به اون دو شیطان غول پیکر نزدیک میشه و دستور میده
یول: بس کنید احمقا داره راست میگه بذارید وارد شه!!
با اخم به هر دوشون نگاه میندازن که یکیشون قه قه چندشی میزنه و با تمسخر میگه.
_با این حجمتون چرا حرفای گنده تر از خودتون میزنید؟
یول: درسته حجممون کوچیکه ولی عقل بزرگی داریم نه مثل شما که اندازه حبه قنده حالا بذارش رد شه!
چون میدونستن یول یکی از شیاطین پر قدرت و پر نفوذ قصره نمیتونستن زیاد با اون بحث و جدل کنن پس مجبور میشن سکوت کنن و به اون دختر مو مشکی اجازه ورود میدن
زویی: یه مشت احمق ،خوشبختانه به حرف تو گوش میدن
یول: مگه نه؟ باید اعتراف کنم به عنوان یه لئونارد احترام زیادی از طرف هوتیجین ها گیرم میاد (هر دوی اینا نوعی جنن)
وارد قصر که میشن یول به محض دیدن دیزم به سمتش تعظیم میکنه و میگه.
یول: علیا حضرت م-
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐃𝐞𝐯𝐢𝐥 -𝒱𝒾ℴ𝓁ℯ𝓉
Fantasyدنیایی که توش زندگی میکنیم واقعا مکان عجیبه ممکنه هیچ وقت نتونیم چیزهایی رو ببینیم اما به این معنی نیست که وجود ندارن هنوز چیزهایی زیادی هست که راجبش نمیدونیم ممکنه هیچوقتم ندونیم اما تهش فقط یک سوال باقی میمونه اهریمن واقعی کیه؟ _______________...