First kiss

189 109 57
                                    

-------------------------

جنگل سئوگ‌ویپو..

یکی از جنگل هایی هست که علاقه زیادی به رفتن به اون دارم. دلیلش هم نامشخصه.
احتمالا چون از بچگی عادت داشتم  با بابا و چیکیتا اینجا بیام؟
یه جورایی حسش  آروم و نوستالژیکه.

رو چمن‌های نرم کنار مسیر جنگلی قدم میزدیم و از بوی تند کاج و هوای خنک لذت میبردیم. نسیم آروم شاخه‌ها رو تکون میداد و صدای خش‌خش برگا زیر پامون با آواز پرنده‌ها قاطی شده بود. یهو آهیون سر جاش خشکش زد. اول خواستم بی‌تفاوت به راهم ادامه بدم، ولی چیکیتا آستین لباسمو کشید و به آهیون، که انگار حسابی مضطرب شده بود، اشاره کرد. انگار با چشاش میگفت: 'یه کاری بکن!'

چشمامو تو کاسه چرخوندم و با بی‌حوصلگی نفسم رو بیرون دادم. "اه، باشه."

رفتم سمتش. هنوز مضطرب به نظر میرسید. نگاهش به زمین قفل شده بود، انگار چیزی دیده که حسابی ترسوندتش. نفسمو با صدا بیرون دادم و دستامو روی شونه‌هاش، درست جایی که بندای سفید لباسش بود، گذاشتم.

نگاهشو بهم دوخت. چند ثانیه فقط به هم زل زدیم. بعد لباشو باز کرد و پرسید: "چیه؟"

"تو چته؟ چرا یهو ایستادی؟ چی شده؟"

دوباره نگاهشو ازم گرفت و به پلی چوبی که چند قدم اون‌طرف‌تر، بالای یه جویبار باریک بود، زل زد. بدون جواب دادن، به سمت پل راه افتاد.

من و چیکیتا هم بهت‌زده به رفتنش نگاه کردیم.
بعد به همدیگه زل زدیم. "معمولاً شیاطین اینقدر عجیبن؟"

با کنایه پرسیدم ،که چیکیتا شونه‌شو بالا انداخت. "هیچ ایده‌ای ندارم. تو بهتر میشناسیش."

دوباره به آهیون، که تقریباً به پل رسیده بود، نگاه کردیم. چیکیتا دستشو روی شونم گذاشت و مثل همیشه که میخواست حرف مهمی بزنه، روبه‌روم ایستاد."به نظرم برو باهاش حرف بزن."

سرمو به نشونه تأیید تکون دادم، ولی با حرف بعدیش شوکه شدم و گونه‌هام حسابی سرخ شد.
"اگه دلت میخواد، میتونم تنهاتون بذارم و..."

"بسه!" قاطعانه گفتم.
"طوری حرف نزن انگار زوجیم، چون نیستیم!"

چیکیتا با یه لبخند مسخره نگاهم کرد.
"خیلی خب،خواهرم. میرم یکم قدم بزنم. تو برو باهاش حرف بزن."

با لبخند ازم دور شد. منم سرمو چرخوندم و صدامو بلند کردم: "اگه تو راه کافه‌ای، چیزی، دیدی، برامون شیرموز بخر!"

𝐌𝐲 𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐃𝐞𝐯𝐢𝐥 -𝒱𝒾ℴ𝓁ℯ𝓉Where stories live. Discover now