" پس تو باهامون میای؟" زین همینطور که پیتزاشو میجوید گفت."آره میخوام بیام. اگه اوکی باشه."
"اره. تو باحال به نظر میای." هری لبخند زد، سرشو تکون داد و نگاهشو به سمت پایین و پیتزاهای دست نخورده انداخت.
"بخور." لویی خواهش کرد. هری با حرکت ارومی پیتزا رو نزدیک دهنش برد.
خیره شدن های لویی و زین فقط باعث استرس توی خوردنش میشد ولی اونا نمیدونستن."نه، تو میتونی." اون یه گاز گنده زد و بقیه اش رو توی بشقاب لویی گذاشت، کسی که روبهروی ما اون طرف میز نشسته بود.
اون برگشت سمت هری "چرا غذاتو نمیخوری؟"
"من زیاد به غذا خوردن عادت ندارم، بیشتر آب میخورم و با این وضعیت اوکیم و هنوزم زندم." لویی نفسش رو بیرون داد دستاشو رو به هری باز کرد. هری داخل آغوش لویی شیرجه زد و تا جایی که هیچ فاصله ای بینشون نباشه خودش رو به لویی چسبوند.
"لو" زین اروم زمزمه کرد و بعد سرشو برگردوند و شروع به تکست دادن چیزی به لویی کرد.
زین: لویی، اون افسردهست
لویی متوجه منظور زین شد ولی بهش بی توجهی کرد و هری رو بیشتر به خودش نزدیک کرد.
"دوست دارم،بیبی."
"منم دوست دارم."
"اوه راستی هری؟" هری به بالا جایی که لویی بود نگاه کرد. "من و زین بلیط هواپیما رو تهیه کردیم قراره برای هفته بعدی از اینجا بریم." این جمله هری رو سر جاش منجمد کرد و مبهوت شد. اون قراره این کشورو همراه با دوست پسرش و یه پسری که تازه چند روزه میشناسه ترک کنه. اون باید هیجان زده میشد یا از این شرایطی که توش بود میترسید؟
YOU ARE READING
Planes |L.S| [Persian Translation]
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] بیا از این کشور بریم هری من اجازه نمیدم اون بهت آسیب بزنه All rights reserved @rachvol6