Chapter 11

228 54 21
                                    


لویی: هری من بیرونم
لویی: با زین
لویی: هری؟

_____________________

به در کوبیدم و در زدم، بابای هری جواب داد. " این کیک میوه‌ای اینجا چیکار میکنه؟" اون داد زد. صورت کتک خورده ترسیده هری پشت سرش بود.

"من..من نمیدونم.." هری زخم و کبودی هاشو پوشوند و همون لحظه بود که خونم به جوش اومد.

"تو بهش آسیب زدی!" جلو رفتم و مشتم رو محکم به باباش کوبیدم ولی اون هیچ تکونی نخورد.

" بابا به اون کاری نداشته باش! به جاش به من آسیب برسون...اونم همین الان اینجارو ترک میکنه. " هری باباشو از من دور کرد و عقب کشید.

"هری.."

"خدافظ لویی."

من تقریبا اشکم درومده بود، حس میکردم حتی برای ایستادن هم خیلی ضعیفم. "من دوست دارم هری."

هری فرصت گفتن یه کلمه دیگه هم نداشت، باباش اونو به داخل کشیده بود.

"من باید برم اون داخل زین!"

"شاید این ایده خوبی نباشه. باباش زیادی گُندست." زین داشت پشت سر لویی میلرزید.

"برام مهم نیست. اون داره به هری آسیب میرسونه! من نمیتونم اجازه بدم این اتفاق بیفته!" لویی وارد خونه شد و در رو پشت سرش محکم کوبید. زین با حالت گریه دنبال لویی رفت.

"ما داریم بدون اجازه وارد خونشون میشیم، لو."

"ما بدون اجازه وارد نشدیم، زین." لویی زمزمه کرد. "حالا هیس." زین احساس خوبی نسبت به این کار نداشت، اما نمیتونست چیزی هم بگه. اون هر شنبه های عه وقتی که میگه رفته کتابخونه درس بخونه!

"توعه لعنتی... " لویی وقتی که هری از درد ناله میکرد وارده خونه شده بود "...تو اون بچه رو به اینجا کشوندی... " کلمات هری بخاطر ناله تو گلوش گیر کردن.

"لویی، بیا بریم. لطفا." زین التماس کرد.

"حرف نزن زین." لویی مقابله کرد، دستش کنارش مشت شده بود. "من میرم حسابشو میرسم"

"لویی.." لویی با سرعت سمتشون رفت "بهش صدمه نزن‌. اون هیچکاری نکرده. اگه میخوای به کسی آسیب بزنی، پس منو بزن!" لحظه ای که بابای هری سمتش برگشت، لویی یکم عقب رفت.

"کیک کوچولوی احمق نتونستی دور بمونی." هری خودشو جلو انداخت، امیدوار بود که لویی از اونجا بره.

زین از سالن بیرون دوید، دنبال تلفن خونه گشت. "911..؟" زین برا کمک زنگ زد درحالی که بابای هری به لویی نزدیک میشد.

" بابا نه." هری التماس کرد. "لطفا.. من دوسش دارم. بهش صدمه نزن." هری وایساده بود، اشکاش از چشمش پایین میومدن و روی سینه برهنه اش میریختن.

"فکرکنم به اندازه کافی محکم نزدمت، پسر. تو هنوز گی ای." بابای هری پسرشو به سمت دیوار هل داد، اما لویی اجازه نداد کاری انجام بده. لویی بازوی بابای هری رو گرفت و کشیدش عقب.

"گی بودن هیچ اشکالی نداره. حداقل هری قلب داره، برعکس به اصطلاح پدرش ! تو به خودت میگی پدر؟ نه، تو هیچ ایده ای نداری این کلمه چه معنی ای داره مگه اینکه بخوره توی صورتت!" لویی با کلمات بهش حمله کرد.

"هی پسر، اون مرد کجاست؟" زین داشت پلیس هارو به سمت اتاقی که اون سه تا توش بودن هدایت میکرد. "شما بخاطر به خطر انداختن حق و حقوق کودکان بازداشتید. ازتون میخوام که سکوت کنین، هرچیزی که بگین توی دادگاه علیه شما استفاده میشه." پدر هری رو از روی لویی پایین اومد و با نگاه تقریبا قاتلانه ای به لویی نگاه میکرد.

خیلی زود اونا رفتن، هری رو توی یه تصمیم رها کردن. با لویی بره یا مأمورا.

Planes |L.S| [Persian Translation] Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang